00:00
چهارشنبه - 1401/05/05
00:00
چهارشنبه - 1401/05/05
مشهد
یادآوری، امید، شادی
چرا بگوییم سالمند و نگوییم مادربزرگ-پدربزرگهای عزیزی که طنین قصههای پرمهرشان هنوز در گوش بسیاری از ما هست؟ ما نوهها مغز بادام پدر و مادربزرگهاییم. ما فکر کردیم نوبت ما مغزبادامهاست که به سراغ این عزیزترینها برویم و از آنها بخواهیم دوباره قصههایشان را به یاد بیاورند و برایمان خاطره تعریف کنند. خاطرهها دستمایهی خوبی برای قصههایند، قصههای واقعی، زنده و جاندار.
توکاییها به خانهی سالمندان میروند.
از اجرای برنامه دو هدف داشتیم: اول اینکه در گفتوگو با سالمندان، خاطرهها و قصههای آنان را جمع کنیم تا بعد، با نام خودشان در سایت و سایر شبکههای اجتماعی منتشر کنیم؛ دوم اینکه این رویداد فرصت مناسبی به ما میداد برای تقدیر از برگزیدگان و شرکتکنندگان مسابقهی قصهگویی امید. ما در مسابقه، دنبال امید میگشتیم و در ادامهاش به خانهی سالمندان رسیدیم و فهمیدیم برای یافتن امید لازم نیست راه دوری برویم. امید همینجاست، کنار دستها و صورت پرچین و چروک مادربزرگ-پدربزرگها، لابهلای قصهها و خاطرات آنها، امید به زندگی و توانِ همواره از نو ساختن و شروع کردن موج میزند. امید همان غذای شگفت و دیرینه، دستپخت بینظیرِ مادربزرگهاست. امید همان عصای پدربزرگ است که به آن تکیه میکند، تا نانوایی میرود و با عطر گرم و پرخاطرهی نان برمیگردد.
برای پیدا کردن امید، جای درستی رفته بودیم، خانهی پدربزرگها و مادربزرگها. رفتیم تا تندیس و هدیهی برگزیدگان مسابقهی امید را در خانهی کسانی هدیه کنیم که با آنها خاطره داریم، انسانهایی که با مهربانیشان، شعلهی امید را در ما پرنورتر کردند.
ما توکاییها عصر چهارشنبه، 29 مرداد سال 1401، به خانهی سالمندان رفتیم و آنجا برنامههای متنوعی برای 32 سالمند ساکن مؤسسه اجرا کردیم. آیدا پاکزاد، مجری برنامه، یک توکاییِ جوان و تازهنفس است. مثل بیشترِ نوجوانها پرشور است و با هیجان حرف میزند. آیدا از توکا و برنامهها و اهدافش گفت و در آغاز برنامه، از خانم سارا امیدوار دعوت کرد تا برای حاضران، قصه بگوید.
سارا امیدوار قصهگوی برجسته و توانایی است. سارا قصهی علیمراد را برایمان گفت، ماجرای قانون عجیب پادشاه که بنا به آن، مردم شهر باید پدر و مادر بالای هشتاد سالشان را در جنگل رها میکردند. علیمراد نمیتواند فرمان پادشاه را بپذیرد و مادرش را پنهان میکند. حالا پادشاه به تدبیر پیران نیاز دارد و علیمراد با کمک پنهانیِ مادر پیر و باتجربهاش مشکل پادشاه را حل میکند و قانون کذایی عاقبت لغو میشود.
بعد از این قصه، نوبت سالمندان است که از رویاها و آرزوهایشان بگویند. رویاها پیغامهاییاند از اعماق وجود آدمها. شنیدن از رویاهای عزیزانمان ما را با آنها یکدل میکند. میزبانان سالخوردهی ما گفتند و ما به گوش جان شنیدیم.
بعد از این برنامه، با هم آواز خواندیم. رویا یدالهی صدای مادربزرگها و پدربزرگها را با آواز خود همراه کرد و همه با هم، ترانههای قدیمی، خاطرههای آوازی مشترک را از اعماق حافظه فراخواندیم. دوست هنرمندمان، آقای فلاح، با سازش، ساده و صمیمی، جمع را همراهی میکرد. حالا همهی ما، میهمان و میزبان، در رقصِ ساز و آواز، یکی شدهایم و فضا صمیمی و شاد است. در فاصلهی بین برنامهها، میزبانان مهربانمان میآیند و مجلس را با آواز و پایکوبی گرم میکنند و اینگونه، پیش چشم ما، در برابر دردها و ناامیدیها، زندگی را فریاد میکنند.
میزبانانمان را به مسابقه دعوت میکنیم: کلاهبازی. پدربزرگ-مادربزرگها سرشار از شور کودکی میخندند، تلاش میکنند برنده شوند، حتی جر میزنند و قبول نمیکنند باختهاند و بیخیال ادامهی مسابقه نمیشوند! این بازی را یک بار برای پرسنل خانهی سالمندان هم برگزار میکنیم و این بار، پدربزرگ-مادربزرگها هستند که تشویقشان میکنند و برایشان دست میزنند.
در بخش بعد، مدیر خانهی سالمندان میآید و ماجرای پایهگذاری این نهاد را برایمان میگوید و میزبانانمان را به ما دقیقتر معرفی میکند.
برگزیدگان مسابقهی قصهگویی امید
عاقبت نوبت برگزیدگان مسابقهی قصهگویی امید میشود که بیایند و هدایایشان را دریافت کنند. برندهی ممتاز ما، خانم حمیده پهلوسای، در جمع ما نیست، چون بیمار شده، اما دختر مهربان و خوشروی او همراه ماست. او برایمان از مادرش و شوق و تلاش او برای زندگی و رسیدن به رویاهایش میگوید.
آیلین میکائیلزادگان برندهی دوم ماست که با زبان شیرین کودکانهاش، برایمان یک قصه میگوید. پدربزرگ-مادربزرگها او را با موهای بافته و پیراهن سرخابیاش به چشم نوهی خودشان میبینند و حسابی تشویقش میکنند و قربان-صدقهاش میروند.
بعد از آن، باز رویا میآید و آوازهای ما را از سینهمان بیرون میکشد. ما و میزبانهای سالمندمان با هم دم میگیریم و رویا ترانهها را به یادمان میآورد.
دیگر فرصتمان تمام شده. آمادهایم که برویم، اما پدربزرگ-مادربزرگهای عزیز، دل کندن از شما سخت است. صدای گرم شما را، قصههایتان را، رقصیدن و خندههای شادمانهتان را، چهرهها و اشتیاقتان را دوست داریم و دلتنگ همهی اینها خواهیم شد. دلتنگ پرسنل عزیز و خونگرم این خانه خواهیم بود و این مهربانی بیپایان! فراموشتان نخواهیم کرد. باز برمیگردیم که خاطرهها و قصههایتان را ثبت کنیم تا همهی توکاییها بخوانند و به بودن و زیستن و ادامه دادن امیدوار شوند.
پینوشت1: مادربزرگ-پدربزرگها سرشار از انرژی و امید بودند، اما کاش هر سالمندی در خانهی خودش، کنار عزیزانش باشد!
پینوشت2: مؤسسهی توکا به دلایل اخلاقی، از نمایش تصویر سالمندان عزیز معذور است!
این رویداد منقضی شده است.