عباس معروفی، خالق سمفونی مردگان در غربت جاودانه شد.
صفحات مجازی از نویسندهای میگویند که در تبعید مُرد. همه از خاطراتشان با او مینویسند؛ هم کسانی که در داخل ایران با او همراه بودند و هم مهاجران ایرانی که از کتابفروشی او در آلمان خاطرات بسیار دارند. بسیاری از مسلک و مرام و عاطفه او گفتند و همهی اینها برای من خواندنی و جذاب است. کاش جمع شود تا خودش بهانهای برای ساخت یا نوشتن یک مستند شود.
قصهی عباس معروفی چه بود که همه از نبودش دلتنگ شدند؟ او نویسنده، نمایشنامهنویس و شاعر بود. اثر برجستهاش «سمفونی مردگان» است که 56 بار تجدید چاپ و برندهی جایزهی ادبی سورکامپ شده است و به سه زبان انگلیسی، عربی و آلمانی نیز ترجمه شده است. این کتاب در فهرست بهترین کتابهایی که باید خواند قرار دارد. این کتاب، معروف بود چون یک داستان ایرانی بود؛ داستانی که ریشه در باورهای دینی ما داشت؛ همان داستان هابیل و قابیل بود که اولین ظلم و اولین مظلوم را چنان نمایش میداد که دوباره به این رویداد طور دیگری نگاه کنیم؛ داستانِ به دل پدر باشم یا دنبال زندگی خودم؛ همان واگویهها و عذاب وجدانهای همیشگی بشر.
قصهی عباس معروفی برای من جالب است چون او هم مدل احمد محمود خیلی کار کرده است و تجربهی زیستهی فراوانی داشته است. شغلهای زیادی از کُشتی و طلاسازی و مطبوعات و نویسندگی و مدیر هتل و کتابفروشی تا مدیریت ارکستر سمفونی و روابط عمومی را بر عهده داشته است. نقش موسیقی در زندگی و آثار عباس معروفی خودش داستان جذاب دیگری است.
نترسی و جگرآور بودن این مرد برای من وقتی حیرتانگیز و جذاب است که داستان شکستن پلمپ دفتر اسناد کانون نویسندگان ایران را خواندم: سال 1360 است. به دفتر کانون نویسندگان در خیابان مشتاق حمله میشود. اموال تخریب و درب کانون پلمپ میشود. عباس معروفی و محمد مختاری شبانه به دفتر کانون میروند. پلمپ را میشکنند و تمام اسناد و مدارک کانون را به جای امن میرسانند تا جان اعضای کانون محفوظ بماند. داریم از سال 1360 صحبت میکنیم. وقتی مفصل این روایت را بخوانید مثل یک فیلم ترسناک که اتفاقاً اتفاق هم افتاده است وحشتزده میشوید.
عباس معروفی چند بار به دادگاه احضار شد. آخر سر، همهی این غمبادها را با خود به آلمان برد. همان جا بود که این غمبادها سرطان شدند.
او چند وقت پیش در اینستاگرام نوشته بود:
«مصطفا گفت دیشب خواب شما رو دیدم. همین امروز بود؛ دندوناتون برگشته بود؛ هیچ اثری از جراحیهای روی گلو و صورتتون نبود؛ حتا این تومور جدید هم محو شده بود. گفتم چه خوب شدین! خدا رو شکر! شما گفتین مصطفا جان، من که بهت گفته بودم، خستهم یه کم بخوابم خوب میشم. آره همهی عمر کار کردهم، فقط خستهم، یه کم بخوابم خوب میشم باز مینویسم، کار میکنم، میجنگم…»
روز یکم شهریور ماه 1399 بود که معروفی با انتشار پستی در اینستاگرام، از ابتلای خودش به سرطان گفت. او در کپشن این پست نوشت:
«سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!»
و من غصه خوردم.
اینجا در بیمارستان شریتهی برلین، حالا یازده جراحی را پشت سر گذاشتهام. از دوشنبه وارد مرحلهی پرتو درمانی میشوم؛ در تونلی تاریک به نقطههای روشنی فکر میکنم که اگر برخیزم، هفت کتاب نیمهکارهام را تمام کنم و باز چند تا درخت بکارم.
هفت جراح و متخصص زبده عمل جراحی را انجام دادند. جراح فک و دهان گفت: «بدن شما چهل ساله است، هیچ بیماری و خللی در تن شما نیست؛ سرطان لنفاوی هم یک بدبیاری بوده؛ پش گِهبت»
گفتم: «در طب ایرانی به این بدبیاری میگویند غمباد.»
خندید.»
در این مدت او بارها از روند مبارزه و پیشرفت بیماری خود گفت. تا اینکه در روز دهم شهریور سال 1401، سمفونی مردگان این بار برای عباس معروفی نواخته شد؛ آن هم جایی به دور از وطن، درست مانند هوشنگ ابتهاج در آلمان.
عبّاس معروفی شش رمان و هفت مجموعه داستان و شش نمایشنامه دارد.
دیدگاهتان را بنویسید