چهطور قصه بگوییم؟ (قسمت پنجم)
چرا داستانهای ملل گوناگون شبیه هم هستند و منشأ اشتراکات آنها کجاست؟
بگذارید مطلب را با داستانی از بئاتریس مونتهرو از کتاب رازهای قصهگویی شروع کنم:
روزی روزگاری، مردی بود که همه دوستش داشتند، چون قصه میگفت. او هر روز صبح از دهکده بیرون میرفت و غروب وقتی برمیگشت، کارگران، خسته از کار سخت روزانه، دورش جمع میشدند و میگفتند: «بیا و برای ما بگو امروز چه دیدی» و او میگفت: «یک فائون[1] در جنگل دیدم که فلوت میزد و گروهی از جنهای کوچک را میرقصاند».
مردها اصرار میکردند: «برای ما بیش تر بگو. چه دیدهای؟».
«وقتی به ساحل دریا رسیدم، سه پری دریایی روی لبهی موجها دیدم که موهای تر و تازهشان را با شانهای طلایی شانه میکردند.»
و مردم او را دوست داشتند، چون برایشان قصه میگفت.
یک روز صبح مثل هر روز، از دهکده بیرون رفت، اما وقتی به ساحل دریا رسید، سه پری دریایی دید، سه پری دریایی روی لبهی موجها، در حال شانه زدن به موهای تر و تازهشان با شانهای طلایی. او به راهش ادامه داد و هنگامیکه به جنگل رسید، یک فائون را دید که برای گروهی از جنها فلوت میزد.
آن روز عصر، وقتی به دهکدهاش بازگشت و مثل روزهای دیگر به او گفتند، بیا و برای ما بگو امروز چه دیدی، جواب داد: «امروز هیچی ندیدم» (مونتهرو، 1395: 21).
مونتهرو در کتابش از نیازی حرف میزند که بین همهی انسانها مشترک است. نیازها و مسایل ویژهای هستند که انگار میراث بشریتند و کوشش برای برآوردن این نیازها و حل این مشکلات بدون توجه به زمان و مکان، تجربههای مشترکی ایجاد کند.
سایر قسمتهای این مطلب
چهطور قصه بگوییم؟ (قسمت اول)
چهطور قصه بگوییم؟ (قسمت دوم)
چهطور قصه بگوییم؟ (قسمت سوم)
چهطور قصه بگوییم؟ (قسمت چهارم)
گذشته از تجربهی زیستهی مشترک انسانها، به ویژه انسان اولیه، شباهت افسانهها ممکن است به روحیه و ساختمان روانی انسان هم مرتبط باشد. دیویی چمبرز در کتاب قصهگویی و نمایش خلاق میگوید:
انسانها بدون توجه به محل زندگیشان دارای ساختمان روانی مشابهی هستند. بسیاری از قصههایی که از محیطهایی جغرافیایی متفاوتی میآید و مایهی مشابهی دارد، با این نظریه قابل توجیه است. آرزوی بشر برای رسیدن از گمنامی به اوج شهرت و از فقر به ثروت بیکران به وسیلهی جادو یا حتی عوامل فوق طبیعی در قصههای قومی سراسر جهان، الگویی مشترک دارد. مدتهای طولانی پیش از آنکه پدیدهی چاپ و کتاب چاپی به صورت منبعی برای تفکر و فعالیت خلاق انسان درآید، جهان از یک میراث غنی ادبی برخوردار بوده است که این میراث ادبی به شکل شفاهی بوده و به وسیلهی هنر قصهگو زنده و پویا نگاه داشته شده است.
این ادبیات پویا و متحول که به دست همهی انسانهای متاثر از محیط شکل گرفته است، ادبیات ایستایی نبوده است که در میان جلدهای کتاب دستنخورده باقی مانده باشد، بلکه با مردم زندگی کرده است و تغییر یافته و جابهجا شده است. این ادبیات ادبیات قومی است». (چمبرز، 1392: 11).
و به همین دلیل است که قصهی سیندرلا در میان داستانها و افسانههای همهی ملل، با اندک تفاوتهایی وجود دارد. مثلاً در قصههای کهن فارسی، داستان ماهپیشونی از نظر ساخت و بافت اصلی، کاملاً به داستان سیندرلا شباهت دارد و تنها تفاوتهای اندکی در حوادث فرعی داستان به چشم میخورد. صبحی در کتاب افسانههای خود، وجود حداقل پنجاه روایت از این داستان را در گوشه و کنار این سرزمین تأیید میکند.
کارشناسان فرهنگ قومی و دانشجویان رشتهی ادبیات شباهت قصهها را به یکدیگر در اقوامی مشاهده کردهاند که از هرگونه تماس اجتماعی دور بودهاند و ارتباط آنها با سایر اقوام امکانپذیر نبوده است. چگونگی پیدایش این قصهها در جوامع دور افتاده و جدا از هم ممکن است به همین دلایل باشد.
خرافات و عقاید موهوم
مثل سرشت انسانی که مشترک است، پیدا نکردن دلایل منطقی برای پدیدههایی که به آن اشراف نداریم و قادر به درک چگونگی پیدایش آنها نیستیم، باعث رواج خرافات میشود. همهی شما لابد دایی یا عمویی دارید که با چشم خود، جن را دیده و حتی مشخصات و ویژگیهای ظاهری مشابهی هم برای این موجودات قایل بودهاند. بگذارید با خاطرهی مادربزرگم بحث را ادامه بدهم.
صورت مادربزرگم را موقع تعریف کردن این خاطره، خیلی خوب به یاد دارم؛ حتی دستهی موهای نازک و تُنُکِ حنابستهاش را که دور روسریش پیچیده بود و بوی تازهی حنا میداد، توی مشامم است. ماجرا از این جا شروع شد که صدرالله، دایی من و فرزند برومند و جوان مادربزرگ، به جنگل میرود. او لباس نخی و سفیدی بر تن داشته و وقتی از جنگل برمیگردد، مادربزرگ میبیند روی لباس پسرش نقوش، نقطهها و خطهای قرمز رنگی دیده میشود. مادربزرگ پیراهن را از پسر میگیرد و آن را میشوید و این همان نقطهی اندوه و تأسف و اشک مادربزرگ بود: فردای آن روز، دایی صدرالله به دلایل نامعلومی میمیرد، ناگهانی و بیدلیل! وقتی مادربزرگ خاطرهی پسرش را تعریف میکند، بزرگان و کارکشتهها میگویند که پری جنگل عاشق پسرت بوده و روی پیراهن او برایش نامه نوشته و تو باید آن پیراهن را به دعا نویس میدادهای تا از پری جنگل خواهش کند که از پسر دلربا و جذاب شما بگذرد! وقتی مادربزرگ این خاطرهاش را میگفت، همیشه گریه میکرد که چهطور جان جوانش را به خاطر یک سهلانگاری گرفته است.
ذهن منِ کودک، آنوقتها خیلی درگیر این مرگ بود. شاید به همین دلیل بود که در نوجوانی، جسارت و شجاعت عبور از آن جنگل را پیدا کردم و دیدم چهطور شیرهی تمشکهای وحشی روی لباسم میریزد و باد و پرندههای سرمست و وحشی و انواع درختان چنان صداها و موسیقی شگفتی دارند که انگار از جهانی دیگرند.
شباهت عقاید غیر واقعی و موهوم جوامع با یکدیگر
بله؛ پس یکی دیگر از دلایل شباهت قصههای ملل گوناگون همین خرافات و عقاید غیرواقعی بوده است. چمبرز میگوید:
موهومپرستی نیز برای قصهگوها موضوع خوبی به شمار میآمد. جادوگرانی که در پایگاه آسمانی خود در شعلههای آتش سوزانده میشدند، کوتولههایی که در زیر زمین زندگی میکردند، پریهای بدطینتی که با خواهران خیرخواه خود در نبرد بودند، غولهایی که در سرزمینها پرسه میزدند و اژدهاهایی که در غارها، در کمین رهگذران بیاحتیاط مینشستند، خدایان قدیم و جادوگران روزگاران پیش از ظهور مسیحیت، دوباره در قصهها نمایان میشدند. (چمبرز، 1392: 8).
بیشک، اندوه عمیق مادربزگ باعث شد من این داستان را باور کنم. وقتی قصهگو خودش ماجرایش را باور کرده باشد، آن را چنان باورپذیر و شگرف تعریف میکند که هر خواننده و شنوندهای تحت تأثیر قرار میگیرد و این هنر آن قصهگوست.
بحث جذاب قصه و قصهگویی را میتوان باز هم ادامه داد و من بسیار مشتاقم که در ادامهی این سلسلهجستارها دربارهی پوشش قصهگو با هم حرف بزنیم: آیا نوع لباس قصهگو بر مخاطب تأثیر میگذارد؟ توجه به لباس در قصهگویی باید تا چه میزان باشد؟ آیا شما به این نکته توجه داشتهاید؟ نظر شما چیست؟ با ادامهی این جستارها همراه شوید.
پانوشت
[1] – faun ربالنوع مزرعه و گلهی گوسفند در افسانههای روم
منابع
- چمبرز، دیویی. (1392). قصهگویی و نمایش خلاق. ترجمهی ثریا قزل ایاغ، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ دهم.
- مونتهرو، بآتریس. (1395). رازهای قصهگویی. ترجمهی فرزانه فخریان. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، چاپ اول.
دیدگاهتان را بنویسید