این باغ قصههای عجیبی دارد (سعدی شیرازی)
سفرهی بزرگی در ایوان کاخ گسترده بودند، سفرهای رنگارنگ از انواع خوراکها و نوشیدنیها. سینی و طَبَقهای مرغهای بریان و لذیذ، دیسهای بزرگ برنج و زعفران و زرشک خوشبو در سفره بود و بین مهمانان میچرخید. ابوبکر بن سعد تاج پادشاهی و لباس زربافت بر سر و تن داشت و بالای مجلس نشسته بود. مهمانان از طبقات مختلف شهر بودند. وزیر و سرداران کنار پادشاه و پس از آنها بازاریان و زمینداران تا مردم عادی، به ترتیب، دور سفره نشسته بودند. سعدی در کنار وزیر و سلطان بود. او جایگاه ویژهای در دربار داشت و با نگاه تیزبین خود به جمع مینگریست، به حیرت مردمان عادی که به کاخ و چلچراغها و چراغدانها و آینهکاریهای آن نگاه میکردند. به ولع و زیادهخواری قلندران بر سفره که هیچ خوراکی از تیررس نگاه و دسترس اشتهایشان خارج نبود.
سلطان آهسته در گوش سعدی گفت: «میبینی شاعر؟ انگار این سفره منش و شخصیت آدمهایی را که گرد آن نشستهاند، آشکار میکند. انگار غذا خوردن هر آدم نشان از پیشینه و رفتار و زندگی او دارد».
سعدی سری تکان داد. دوباره به جمع چشم دوخت و هر از گاهی لقمهای کوچک برمیداشت. زاهدان و پارسایان دست شسته و گوشهای نشسته بودند. سعدی به حرکت خادمان جوان نگاه کرد که به سرعت در رفت و آمد بودند. پیران با دست لرزان و صورت عرقکرده، آرام آرام لقمه میچیدند و قلندران و جاهلان و میدانداران دیگر استخوانهای بره و مرغ را هم پاک کرده بودند و انبوهی ظرف خالی بهجا نهاده بودند.
آرام در گوش پادشاه گفت: «آه، اگر غم این شکم نبود، آیا هیچ مرغی در دام صیاد میافتاد؟ و اصلاً کجا صیاد زحمت دام گذاشتن را بر خود هموار میکرد. درست گفتی سلطان! این سفره منش هرکس را آنگونه که بهراستی هست، آشکار میکند:
حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیمسیر و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند، اما قلندران، چندان که در معده جای نفس نماند و بر سفره، روزیِ کس».
و آهسته خواند:
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب شبی ز معدهی سنگی، شبی ز دلتنگی
ناگهان صدای خندهی پادشاه در فضا پیچید. دستها بر سفره خشک شد و صورتها به سمت آنها چرخید. پادشاه متوجه نگاهها شد. گفت: «بهار است و عطر گلها و شکوفههای بهارنارنج همه را مدهوش کرده. اینک که سعدی، شاعر پرآوازهی ما دوباره به شیراز برگشته، از او میخواهم همراه مطربان و نوازندگان، ما را به شعری مهمان کند».
نوازندهها سازهایشان را در آغوش گرفتند و نوای ملایمی در قصر پیچید. سعدی برخاست. رو به پادشاه تعظیمی کرد و با صدای بلند و لهجهی شیرازی دلنشینش خواند:
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد مُفتیِ ملت اصحاب نظر باز آمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد تا چه آموخت کزان شیفتهتر باز آمد؟
صدای سازها و شعر زیبای سعدی در تالار، حال و هوا را عوض کرده بود. سعدی عاشق شیراز بود. خاطرات تلخ و شیرین بسیار از این کوچهها، نسیم معطر آنها و خانههای کاهگلیشان داشت.
قصهی صوتی بز زنگولهپا
نویسنده :
قصهگو:
ناظر هنری:
تدوینگر صوتی:
آرش ربانی
گروه سنی:
کودک
موضوع:
مهارتهای زندگی
بعد از جشن، ابوبکر بن سعد، حاکم مردمنواز و سخاوتمند شیراز، او را به باغ دعوت کرد. سعدی در میان بوستان پادشاه قدم میزد. فکر کرد از کودکی تا اکنون که نزدیک پنجاه سال سن دارد، چه حوادثی را که به چشم ندیده است! صدای لا اله الا الله هنوز در گوشش بود. تابوت پدرش را میدید که بر شانهی مردم به سمت گورستان شهر میرفت و او طفل اندوهگینی بود که دیگر سایهی پدر را بر سر نداشت.
مرا باشد از درد طفلان خبر که در طفلی از سر برفتم پدر
آهی کشید. انگار همین دیروز بود. او را به مکتبخانه فرستادند. از سخت گیری معلمان به ستوه آمده بود. چه داستانها که از معلمان سختگیر میتوانست بنویسد! اما او شیفتهی دانش بود و آنقدر در آن سرآمد شد که به مرکز علم، یعنی شهر بغداد رفت. آنجا درس میخواند و درس میداد و حقوق ماهیانه میگرفت.
ذهنش همین طور پیش میآمد. به حملهی مغولان ویرانیهایی که بهجا گذاشته بودند، فکر کرد و آه کشید. کمتر جایی در ایران بود که با خاک یکسان نشده باشد. اگر تدبیر حاکم شیراز نبود، در بهار این شهر هم دیگر خبری از بوی بهارنارنجها نمیبود.
سعدی دوباره عطر هوا را بو کشید. هوای سفر از سرش دور نمیشد. شاید اگر عشق به شیراز نبود، دایم سفر میکرد. حالا بعد از سالها از سفر برگشته و دوباره در جمع یاران قدیم خود بود. این جمع کوچک فرهیختگان و دانایان اکنون چشم به سعدی داشتند و گوش به خاطرات شیرین او.
شیراز در بهار، عروسی بود که در زیبایی، مثل و مانند نداشت. چند نفری از دوستانش، دامن از گلها پر کرده بودند تا از این بوستان، ارمغانی خوشبو به خانه ببرند. سعدی گفت: «گُل بستان را -چنانکه دانی- بقایی، و عهد گلستان را وفایی نباشد …
به چه کار آیدت ز گل طبقی از گلستان من ببر ورقی»
ای دوست، طبق گل عمری ندارد و زود پژمرده خواهد شد. گفتند: «آیا چاره و راهی میشناسی؟» سعدی پاسخ داد: «من میتوانم کتاب گلستانی بنویسم که گردش روزگار بهارش را خزان نکند و تا همیشه سبب نشاط خاطر خوانندگانش شود.
در اقصای عالم بگشتم بسی به سر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشهای یافتم زِ هر خرمنی خوشهای یافتم
چو پاکان شیراز، خاکینهاد ندیدم -که رحمت بر این خاک باد
آری؛ بهار بود و شیراز در اوج زیبایی، غرقهی عطر گلها، که سعدی نوشتن گلستان را شروع کرد.
سعدی به سفرهای طولانیاش فکر کرد. همراه پادشاه به ایوان قصر رفت و به ستارهها و آسمان آرام نگریست. برای پادشاه، از شب کویر و خاطراتش تعریف کرد.
یاد آن شب افتاد که همهی همسفران دور آتش نشسته بودند و استراحت میکردند و خاطره میگفتند.
جوان توانمندی همراه کاروان بود که با قدرت، بارهای سنگین را از پشت شتران بر زمین میگذاشت. بسیار لاف توانمندی و قدرتش را میزد و کاروانیان دلگرم به حضور او بودند که اگر راهزنی در این بیابان کور و دور به آنها بتازد، او یکتنه همه را فراری خواهد داد. اما سعدی بار اولش نبود که به سفر میرفت و گوشش به حرف جوان و کاروانیان بدهکار نبود که میدانست: «دو صد گفته چون نیمِ کردار نیست».
شب شده بود کاروانیان دور آتش بزرگی نشسته و استراحت میکردند و جوان همچنان از جنگآوریاش سخنها میگفت و دیگران گوش میکردند. تعریف میکرد که قدرت بازوانش از فیل بیشتر است و میتواند الوارهایی را جابهجا کند که فیل هم نمیتواند. داشت حرف میزد که ناگهان از پشت سنگی، دو هندو بیرون آمدند که در دست یکی چوب و در دست دیگری یک سنگانداز بود. سعدی راهزنانی با تیغها و شمشیرهای خونریز دیده بود که این دو هندو در مقابل آنها کودکانی بیش نبودند، اما با دیدن آنها ناگهان تیر و کمان از دست جوان افتاد و هفت بند بدنش به لرزه درآمد.
بخت با آنها بود که سفرشان تجاری نبود و مال و منالی همراه نداشتند. پس سلاح و لباسهایشان را درآوردند و به دو هندوی راهزن دادند. راهزنها که رفتند، کاروان با تن برهنه و بیاسباب به هم نگاه میکردند. سعدی خندید و صدای خندهاش آسمان و ستارههای آرام و همسفران را هم به خنده انداخت و جوان لافزن شرمنده بر زمین نشست.
سعدی رو به سلطان کرد و گفت: «بله؛ به وقت کارهای گران و جدی، مرد آزموده و تجربهدیده به کار میآید و در لافزن خیری نیست». سعد بن زنگی بلند بلند خندید.
دیدگاهتان را بنویسید