• خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
فهرست
  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

منو
جستجو کردن
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما

باغ جادویی بود، اما…

3 بهمن 1402
قصه‌های متنی
قصه‌ی متنی باغ جادویی بود، اما...
قصه‌ی متنی باغ جادویی بود، اما...

شناس‌نامه‌ی اثر

عنوان:

باغ جادویی بود، اما…

بازنویس:

عزت صدیقی لویه

ناظر هنری:

زینب حاجی‌محمدزاده

گروه سنی:

کودک - نوجوان

موضوع:

(برداشتي آزاد از آيات 17 الي 33 سوره‌ی قلم: اِنّا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجَنه)

سلام بچه‌ها. روز و روزگارتون سلامت و شاد! بچه‌های عزیز، همه‌ی شما کتاب آسمانی ما مسلمونا، یعنی قرآن کریم رو می‌شناسید. احتمالاً همه‌ی شما چندتا از سوره‌های اون رو حفظ هستید و خوب هم می‌خونید.

آفرین به شما! راستی می‌دونید اسم پیامبری که خدای مهربون این کتاب آسمانی رو به اون هدیه داده، چیه؟ درسته: حضرت محمد (ص).

بچه‌های خوبم، قرآن کریم داستان‌های زیبا و جذابی داره. خداوند یک قصه‌گوی توانا و کاردُرسته. شاید شما هم چند تا از قصه‌های قرآن رو خونده باشید و اون‌ها رو بلد باشید، مثل قصه‌ی حضرت ابراهیم(ع)، قصه‌ی حضرت یونس (ع) و کلی داستان‌های دیگه. من هم امروز می‌خوام برای شما یک قصه از قرآن کریم تعریف کنم. اصل این داستان مربوط می‌شه به سوره‌ی قلم، آیه‌های 17 تا 33 و داستان یک مرد باغ‌داره با پسراش.

خب، منتظرتون نمی‌ذارم. بریم سراغ قصه!

در روزگاران گذشته، یک مرد باغ‎داری بود که همه اونو می‌شناختن. چرا این مرد باغ‌دار رو می‌شناختن؟ چون این پیرمردِ باغ‌دار خیلی خیلی زحمت‌کش و بخشنده بود. پیرمرد یه باغ بزرگ میوه داشت که انواع سیب و هلو و آلو و گلابی توش پرورش داده بود. اون پیرمرد به هم‌راه پنج‌تا پسرش خیلی برای باغ زحمت می‌کشیدن. زمستون و تابستونم نداشت. همیشه توی باغ مشغول کار کردن بودن. یا درخت‌ها رو هرس می‌کردن و شاخ و برگای اضافه‌ی اون همه درختو می‌چیدن یا راه آب باز می‌کردن تا درختا تشنه نمونن و آب راست و مستقیم برسه پای درختا. یا مراقب بودن آفت به درختا نزنه یا درختا سرما نخورن و خشک نشن. خلاصه دردسرتون ندم؛ باغ به اون بزرگی، تمام سال، وقت پیرمرد و پسرهاش رو گرفته بود.

پیرمرد با جون و دل کار می‌کرد و از درختا مراقبت می‌کرد. برای همین بود که میوه‌های درشت و آب‌دار و سالم پیرمرد همتا نداشت و همه مشتری میوه‌های این باغ بودن.

بچه‌ها، گفتم این پیرمرد رو همه می‌شناختن. حالا اگه فکر می‌کنید به خاطر میوه‌های خوب و بی‌نظیر باغش بود، درست فکر کردین، اما علت اصلیش این نبود. پیرمرد همه‌جا معروف بود، چون وقتی فصل برداشت میوه‌هاش می‌شد، از همسایه‌ها و دوروبری‌ها و بچه‌های کوچیک توی کوچه تا فقیرها و دوره‌گردها دم در باغ بودن و پیرمرد باغ‌دار در باغ رو باز می‌کرد و با احترام، اونا رو به داخل باغ دعوت می‌کرد. اونا هم تا می‌تونستن از میوه‌های باغ می‌خوردن. بچه‌های کوچیک، دولُپی سیبای درشت باغ رو گاز می‌زدن و همسایه‌ها دور هم می‌نشستن؛ یک سبد هلوی آب‌دار می‌چیدن و دور هم می‌خوردن و گل می‌گفتن و گل می‌شنیدن. پیرمرد هم با خوش‌حالی به اونا نگاه می‌کرد. باهاشون خوش و بش می‌کرد و تشویقشون می‌کرد که تا می‌تونن، میوه بخورن.

 

اما پسرای مرد باغ‌دار خون خونشونو می‌خورد و حسابی عصبانی و بداخلاق می‌شدن. همه‌ش به پدرشون می‌گفتن: «آخه پدر، این چه کاریه می‌کنی؟ از سر سياه زمستون با اون سوز استخون‌سوزش ما توی باغ کار می‌کنیم و از درخت‌ها مراقبت می‌کنیم. باغ ما نمونه‌ی شَهره از بس واسه‌ش زحمت می‌کشیم، چه از نظر سرسبزي و چه از لحاظ محصول و ميوه‌هاي بي‌نظیرش. اما وقت برداشت محصول که می‌شه، این میوه‌ها رو حراج می‌کنی بین دورو بری‌ها و گداها و بچه‌ها!».

اما مرد باغبون، صبور و نجیب، لبخند مي زد و مي‌گفت: «هرچی داریم، از همين دادن‌ها و بخشیدن‌هاست». سر به آسمون بلند مي‌كرد و می‌گفت: «ای خداوند بزرگ! عجب بزرگواري تو كه بي‌حد و بي‌منت می‌بخشي!».

بعد به پسرای عصبانی خودش نگاه می‌کرد و می‌گفت: «پسرای من، شما هم از نعمتی که دارید، به دیگران ببخشید و به حرف من گوش کنید».

درست بود که پیرمرد بخشی از میوه‌های باغش رو می‌بخشید، اما میوه‌های درشت و بی نظیر پیرمرد خیلی زیاد بودن و مشتری‌های خوبی هم داشتن. همه با قیمت‌های خیلی خوبی میوه‌های اونو می‌خریدن. از همه مهم‌تر این‌که مرد باغ‌دار حرمت و عزتی بین مردم داشت که پادشاه هم نداشت. از هر كوچه‌اي که پیرمرد و پسراش مي‌گذشتن، همه بهشون سلام می‌کردند و احوالشونو می‌پرسیدن.

قصه‌ی صوتی باغ جادویی بود، اما...

قصه‌گو:

عزت صدیقی لویه

ناظر هنری:

زینب حاجی‌محمدزاده

گروه سنی:

کودک - نوجوان

موضوع:

داستان‌های قرآنی

قصه‌ی صوتی باغ جادویی بود، اما...

اما زمان گذشت و پیرمرد پیرتر و پیرتر و ضعیف‌تر می‌شد و کار پسرها توی باغ بزرگ، بیش‌تر و سنگین‌تر. پیرمرد گاهی می‌اومد توی باغ؛ به درختا دست می‌کشید و میوه‌ها رو نوازش می‌کرد و نگاهشون می‌کرد، یه جوری که انگار به تنها فرزندش نگاه می‌کنه.

یه روز پسر کوچیکه پیش پدر اومد و گفت: «پدر، بیا امسال همه‌ی میوه‌ها رو بفروشیم. پول خوبی عایدمون می‌شه!».

پسر دیگه‌ش اومد و گفت: «پدر، لطفاً امسال کسی رو قبل از میوه چیدن صدا نزنید».

و پسر دیگه گفت: «اين محصول بي‌همتا و بی‌نظیر واقعاً حیفه!».

باغبون با صدای ضعیفی گفت: «چرا وقت تلف می‌کنید پسرا! بريد اين جوي‌ها را از خس و خاشاك پاك كنيد تا آب راحت به درختا برسه. بريد ديگه!».

همه‌ی برادرها به هم نگاه کردن و با ناراحتی رفتن.

چند هفته مونده بود به زمانی که میوه‌های بی‌نظیر باغ برسن، اما پیرمرد… بله بچه‌ها، پیرمرد اون‌قدر حالش بد شده بود که دیگه هیچ‌کس امیدی به زنده موندنش نداشت.

یه روز پیرمرد پسراشو صدا زد. همه دور اون جمع شدن. پیرمرد که حسابی ناتوان و ضعیف شده بود، گفت: «پسرای من، امسال باغ میوه‌هایی داده که تا حالا مثل اونو به یاد ندارم. این یعنی بیش‌تر از هر سال دیگه‌ای باید به مردم از میوه‌ها ببخشید».

پسرها به هم نگاه کردن. فکر کرده بودن پدرشون حرف خیلی مهمی می‌خواد بهشون بگه، اما بازم، تو لحظه‌های آخر عمرش حتی، فکر فقیرا و مردم مستمند و بی‌چیز بود.

پیرمرد باغ‌دار آروم و بی‌صدا از دنیا رفت. همه‌ی مردم شهر از خوبی و نیکی و بخشندگی اون حرف می‌زدن و به پسرا تسلیت می‌گفتن.

چند هفته‌ای گذشت و همون‌طور که پیرمرد گفته بود، اون سال، میوه‌هایی به بار اومده بود که نمونه‌ش هیچ‌جا نبود. ثروت‌مندای شهر پیش‌نهادهای شگفت‌انگیزی برای خرید محصول می‌دادن و خیلی از بزرگان شهر هم پیام فرستاده بودن که حاضرن محصول باغ رو به قیمت خوبی بخرن.

پسرها دور هم نشسته بودن تا برای چیدن و فروش میوه‌ها تصمیم بگیرن. این بار پدرشون نبود. همه به پسر بزرگ چشم دوختن. پسر بزرگ آهی کشید و گفت: «چه‌قدر امسال در نبود پدر تنهاییم! خب امسال هم به رسم پدر، اول همه رو صدا می‌زنیم، بچه‌ها و فقرا رو هم خبر می‌کنیم که بیان و هرچی می‌خوان، میوه بخورن. بعد…».

هنوز حرفش تموم نشده بود که برادرای دیگه پریدن تو حرفش: «چی می‌گی؟ مگه دیوونه شدی؟ تو هم می‌خوای مثل پدر رفتار کنی؟…».

هرکدوم از برادرا یه چیزی می‌گفتن. یکی می‌گفت: «حالا نوبت تو شد؟ اگه حريف پدر نبوديم، حريف تو دیگه هستيم!».

پسر بزرگ گفت: «برادرای من، پدر ما احمق نبود. همه‌مون اينو مي‌دونيم. حتماً دليلي براي كارش داشته. اگر نمی‌خواین به همسایه‌ها و فامیل بگین، حداقل به نيازمندا میوه بديم!».

دوباره برادرا فرياد زدن و سر و صدا کردن؛ بدتر از دفعه قبل كه «اگه سكوت نكني، ساكتت مي كنيم! امسال حتي به يك نفر هم میوه نخواهيم داد. هيچ استثنایي نداريم و فقیر و همسایه و فامیل هم نداریم».

روز میوه‌چینی، صبح زود، برادرها توی کوچه با هم هم‌راه شدن. آروم و بی‌صدا حرکت می‌کردن و از کنار فقیرها با احتیاط رد می‌شدند که مبادا بیدار بشن و دنبالشون راه بیفتن. حتی با اشاره با هم‌دیگه حرف می‌زدن!

وقتی برادرا به باغ رسیدن، تازه خورشید بالا اومده بود و هوا روشن شده بود. همین‌که برادر بزرگ در باغ رو باز کرد، هر پنج برادر بی‌اختیار فریاد بلندی کشیدند، فریادی که از ته ته دلشون بود و تا خود آسمون بالا رفت.

بچه‌ها، برادرا اون چیزی رو که در برابر چشمشون می‌دیدن، باور نمی‌کردن: رعد و برقی زده بود به درختا و تمام باغ به خاکستر سیاه تبدیل شده بود. حتی یه درخت سالم باقی نمونده بود! عجیب‌تر این بود که باغ‌های اطراف سرسبز و پرطراوات بودن و بارون و صاعقه‌ی دیشب فقط و فقط باغ اونا رو سوزونده بود!

برادر بزرگ که پاهاش بی‌رمق شده بود، نشست. یکی از برادرا سردرگم، بین درختای سوخته می‌گشت و می‌گفت: «نه؛ این باغ ما نیست… این باغ ما نیست… . اشتباه اومدیم!». بقیه‌ی برادرا فقط نگاهش می‌کردن. یکی دیگه گفت: «یعنی این باغ پُرمحصول ماست؟». بعد فریاد زد: «چرا باغ ما؟… چرا؟ چرا فقط صاعقه به این درختا بزنه؟… این درختای باغ کناری چرا هیچ آسیبی ندیده‌ن؟».

برادر کوچیک‌تر گفت: «چرا هیچ‌کس آتیش این صاعقه رو ندید که درختا را می‌سوزونه تا بهمون خبر بده و کمکمون کنه؟ چه‌طور باغ به این بزرگی سوخته و هیچ‌کس خبردار نشده؟».

برادر بزرگ که روی زمین نشسته بود، گفت: «همه‌ی ما می‌دونیم که چرا باغ ما سوخته. این برق از آسمون به باغ نخورده. دل سياه ما بوده که آتیش به باغ زده!».

برادر بزرگ روی خاک سجده کرد و گفت: «ای خداوند عزیز و بخشنده، ما رو ببخش! ما باید حداقل به فقرا کمک می‌کردیم. باید می‌دونستیم که این محصول و این همه برکت نشونه‌ی لطف توئه و باید قدرشو می‌دونستیم».

بقیه‌ی برادرا هم روی زمین نشستن و سجده کردن. برادر کوچیک‌تر گفت: «خداوندا، آیا ما رو می‌بخشی؟ اگر ما رو ببخشي و باغ رو دوباره به ما برگردونی، آبادش مي‌كنيم، همون‌طوری که تو خواستی. دیگه هرگز بخشندگی رو فراموش نمی‌کنیم، همون‌طور که پدرمون توصیه کرده بود».

دوستان عزیز من، تو قرآن کریم، همین جا داستان تموم می‌شه. شما درباره‌ی ادامه‌ی این داستان چی فکر می‌کنید؟ به نظر شما آیا خداوند دوباره به این برادرها باغ خوب و زیبایی می‌ده و گناهانشونو می‌بخشه یا نه؛ اون‌قدر از دست اونا عصبانیه که اصلاً اونا رو نمی‌بخشه؟

خداوند بخشنده و مهربونه بچه‌ها. تمام کسایی که قرآن رو تفسیر کرده‌ن، می‌گن که خداوند بعد از این آیه، از بخشش و مهربونی حرف زده، یعنی به برادرها باغ زیبا و خوب و سرسبزی هدیه می‌ده. امیدوارم زندگی شما هم پر از مهربونی و برکت و لطف و مهر خداوند باشه!

مطالب مشابه

مردی که هرگز نمی میرد. ( معرفی فردوسی)

مردی که هرگز نمی میرد. ( معرفی فردوسی)

3 مرداد 1403
گیتی و شاپور از انتهای باغ با داد و فریاد، مادرشان را صدا می‌زدند تا رسیدند به خانه. نفس‌نفس می‌زدند. فردوسی ه
بیشتر بخوانید...
قصه‌ی ماه‌پیشونی – روایت مناسب قصه‌گویی کودکان امروز

قصه‌ی ماه‌پیشونی – روایت مناسب قصه‌گویی کودکان امروز

3 دی 1402
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. اون زمونا که آسمون آبی‌تر بود و شبا تو آسمون، ماه بزرگ‌تر و پرنورتر م
بیشتر بخوانید...
درخت قاضی (حکایتی از قابوس‌نامه)

درخت قاضی (حکایتی از قابوس‌نامه)

3 آذر 1402
این حکایت از “قابوس‌نامه” اثر امیر عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر است و توسط عزت صدیقی لوی
بیشتر بخوانید...

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
دسته‌ها
  • اخبار
  • افسانه‌ها
  • تکنیک‌های قصه‌گویی
  • تکنیک‌های نویسندگی
  • توکاشناس
  • توکتاب
  • داستان‌های قرآنی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • ضرب‌المثل
  • قصه‌گویی
  • قصه‌های شاهنامه
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • قصه‌های ویدیویی
  • مراکز قصه‌گویی
  • مرورنویسی
  • مقالات
  • مناسبتها
  • مهارت‌های زندگی
  • وبلاگ

کتاب‌خوانی             قصه‌گویی              مهارت‌های نوشتن   

  • مهارت‌های نوشتن
  • قصه‌گویی
  • کتاب‌خوانی
  • دوره‌های آفلاین
  • قصه‌های ویدیویی
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • مراکز قصه‌گویی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • وبلاگ
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
تمام حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به موسسه‌ی توکا انوشه دستان پرداز است.
Youtube Whatsapp Instagram icon--white