• خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
فهرست
  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

منو
جستجو کردن
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما

روز نو

3 آذر 1401
توکاشناس، قصه‌های متنی
قصه متنی روز نو - ابوریحان بیرونی

روز نو (ابوریحان بیرونی)

آفتاب نرمی روی زمین پهن شده بود، اما هنوز کو تا بتواند یخ‌های سنگین و قطور رودخانه را آب کند، یخ‌های قطوری که قافله‌های تجاری در زمستان، به راحتی از روی آن عبور می‌کردند! ابوریحانِ محمد لباس پشمینش را پوشید و به سرعت از خانه بیرون زد. صدای مادر بلند شد: «محمد، محمد…».

ابوریحان صدای گم و دور مادر را شنید که می‌گفت بعد از مکتب، از خاله شمس، حبوبات بگیرد. به سرعت به طرف مکتب‌خانه رفت. درخشش برف سنگین زیر نور ملایم آفتاب خیره‌کننده بود. 

قصه متنی روز نو - ابوریحان بیرونی
ابوریحان به رنگ‌ها فکر می‌کرد، به نور، به حرکت نور وقتی روی برف سنگین شهر خوارزم می‌نشست، به انعکاس نور و برف روی دیوارهای کاه‌گِلی و گنبدهای شهر که هر کدام به شکلی بودند. بهار نزدیک بود، اما مانده بود تا گوسفندان از آغل‌های تاریک و سرد بیرون بیایند. مانده بود تا سبزه‌ها بیرون بیایند و یک‌دست، زمین و کوه و دشت غرق در گل و سبزه و شکوفه‌های درختان شود. ابوریحان به سمت مکتب دوید. همه می‌گفتند او خیلی متفاوت است؛ به سنگ‌ها دقت می‌کند، به آسمان زیاد نگاه می‌کند، سؤالاتش درباره‌ی ستاره و خورشید و ماه و دُبّ اصغر و اکبر و ستاره‌ی قطبی، تمامی ندارد. عددها برای او فقط عدد نیستند؛ پر از داستان‌اند و داستان‌هایشان در کنار هم و در قواعد مختلف تغییر می‌کند. ابوریحان عاشق کتاب‌های ریاضیِ گذشتگان بود. هنوز نوجوان بود که بسیاری از کتاب‌های ریاضی را خوانده بود و قواعد آن‌ها را یاد گرفته بود.

قصه‌ها… ابوریحان به قصه‌های زیادی گوش کرده بود. این‌جا خوارزم است، شهری که به نعمت و فراوانی کالا برای معامله و مبادله معروف است. سرش را به سمت آسمان بلند کرد. آفتاب به برج سرطان می‌رسد و امسال سال کبیسه است. حرکت ستاره‌ها و ماه و خورشید شگفت است؛ همین حرکات‌اند که شب و روز، فصل‌ها و خسوف و کسوف را می‌سازند. ابوریحان می‌دانست امروز کاروانی از هند می‌آید. او به محض آمدن کاروان‌های تجاری، نزد آن‌ها می‌شتافت؛ در پایین آوردن بارهاشان کمک می‌کرد و به قصه‌هایشان گوش می‌کرد. به قصه‌ها گوش می‌کرد و همه با جزییات، در ذهنش می‌ماند. در کنار آن، به سرعت، لهجه‌ها و زبان اقوام گوناگون را یاد می‌گرفت. آرام و قرار نداشت!

به سمت مکتب شتافت. معلم‌های سخت‌گیر و عبوس مکتب با او کاری نداشتند. یادگیری او فوق‌العاده بود، اما معلم‌های مکتب باید حواسشان می‌بود که از ابوریحان رودست نخورند و سؤالات سخت و پیچیده‌ی ریاضیاتی او را به کتاب‌های آسان ارجاع ندهند!

ابوریحان با دوستان مکتب‌خانه به طنز و شوخی رفتار می‌کرد. در مکتب‌خانه، به سرعت قرآن را از حفظ کرده بود، آیات را با احادیث مقابله می‌کرد و پاسخ پرسش‌هایی را که از او می‌کردند، می‌داد. حالا رسیده بود به خواندن فلسفه، به خواندن ادبیات و به آموختن خواص گیاهان و سنگ‌شناسی. هر کدام از این دانش‌ها دروازه‌های دنیایی از زیبایی و شگفتی را به روی ابوریحان باز می‌کرد.

    

حسین دیرتر رسید و کنار ابوریحان، روی فرش سردِ نَمَدین، چهارزانو نشست. کلاه پشمی بر سر داشت. بوی پشم و کاه‌گِل و نفس و عرق بچه‌ها باعث شد کلاس بیش‌تر از سه ساعت دوام نیاورد و معلم فرسوده و خسته، به هر کس تکلیفی بدهد. تکلیف ابوریحان جدا از همه‌ی کلاس بود. خودش آن‌قدر سخت‌ترین تکلیف‌ها را انجام می‌داد که نیازی به سخت گیری معلم نباشد!

حسین با صدای آهسته گفت: «برویم کاروان هند را ببینیم؟ خبر آورده‌اند که بوزینه‌ی بازی‌گری هم هم‌راهشان است!».

معلم ابروهای پُرپشتش را بالا داد. کلاس تعطیل شده بود و همه مطیع و مؤدب نشسته بودند تا اول، معلم از کلاس خارج شود. معلم با صدای دورگه‌اش فریاد زد: «ای بچه‌مسلمان‌ها! حواستان باشد که دین و دنیایتان را از دست ندهید و با این تاجران خدانشناس و کافر هم‌راه نشوید!» و بعد، مستقیم به چشمان ابوریحان نگاه کرد: «و مبادا که به داستان‌های کفرآمیز و پوچ آن‌ها گوش کنید!».

ابوریحان پوزخند زد و با صدای شوخی گفت: «استاد، تعصب چشم بینا را نابینا و گوش‌های شنوا را ناشنوا می‌کند! دنیا بزرگ است و پر از قصه‌های شگفت!».

صدای خنده‌ی پسرهای نابالغ در کلاس پیچید. معلم می‌دانست شکست خورده است. کتاب بزرگش را زیر بغل زد و انگار که چیزی نشنیده، از اتاقک کاه‌گلی مدرسه بیرون رفت.

همه با خنده از کلاس بیرون رفتند. ابوریحان به حسین گفت: «مگر نگفتی مادرت تو را از رفتن به دیدن کاروانیان منع کرده است؟». حسین که شانه به شانه‌ی ابوریحان در کوچه‌های برف‌گرفته پیش می‌رفت، گفت: «مگر نگفتی که تعصب آدم را ناشنوا و نابینا می‌کند؟» و با خنده، گلوله‌ی برفی را به سمت ابوریحان پرت کرد. ابوریحان خندید و گلوله‌ای به سمت او نشانه گرفت.

حسین میان دویدن‌ها و نفس‌نفس‌زدن‌ها گفت: «دفعه‌ی پیش که نزد آن تاجر هندی بودیم و او حکایت سرزمین‌هایی را که دیده بود، گفت، من فقط یک بخش از داستان را در خانه تعریف کردم؛ قیامتی شد که نپرس! مادرم گفت دیگر آن‌جا نمی‌روی!».

ابوریحان خندید. ناگهان گفت: «بمان…». حسین ایستاد و به برف‌ها نگاه کرد که ابوریحان در آن‌ها خیره شده بود. ابوریحان گفت: «به این ردپاها نگاه کن. انگار هر کدام ماجرایی در دل خود دارند. به بزرگی و کوچکیِ آن‌ها نگاه کن. بیا حدس بزنیم صاحب هر کدام چه‌قدر وزن داشته‌اند و اندازه و بزرگی گیوه‌شان چه‌قدر بوده؛ کدام کودک بوده‌اند، کدام جوان و کدام پیر؛ کدام شتاب‌زده گذر کرده، کدام با طمأنینه و آرام». حسین گفت: «خُب، باشد. نگاه کنیم. … راستش این نگاه‌ متحیر تو دیگر برای من عادی شده است. می‌گویم کاش کتابی بود که همه‌ی این قصه‌ها را در دل خودش جمع می‌کرد، مثل قصه‌های هزار و یک شب که مادر هر شب تعریف می‌کند یا قصه‌های دیوها و پریان».

ابوریحان ادامه داد: «مادرم امروز گفته چند غله از شما بگیرم و باید چند غله هم برایتان بیاورم. دیشب می‌گفت این رسمِ کاشتِ غله از دوران‌های خیلی دور بوده، آن روزها که ابلیس برکت را از مردم گرفته بوده».

حسین جلوتر آمد و گفت: «آهان! همان قصه که مردم هرچه می‌خوردند، سیر نمی‌شدند؟ هر وقت دنبال نان و قورمه می‌گردم، مادرم می‌گوید انگار نفرین‌شده‌ی شیطانی که سیر نمی‌شوی! اما پدر می‌گوید به خوردن است که کودک بالغ می‌شود و به تناسب و اعتدال می‌رسد».

ابوریحان گفت: «شگفت است که سیر شدن نعمت است! باید به قدر کفایت بخوری تا میوه و سبزه‌ها هم بمانند؛ نه مثل آن داستان که مردم از غذا و آب و نوشیدنی سیر نمی‌شدند و باد نمی‌وزید تا درختی بروید و نزدیک بوده زمین نابود شود تا آن‌که جمشید به امر خداوند، به جنگ ابلیس رفت و او را شکست داد. آن‌گاه مردم به اعتدال برگشتند و از بلا رها شدند». حسین ادامه داد: «بعد، جَم، پادشاه عادل و درست‌کار، روز اول سال به میان مردم آمد و از قدم او درختان…» ابوریحان پرید میان حرفش: «… درختان نه… هر چوب خشکی!…». حسین خندید: «راست گفتی! هر چوب خشکی سبز شد و مردم گفتند روز نو، یعنی روزگار نو…» ابوریحان ادامه داد: «هرکس برای برکت و خوش‌یُمنی، در طشتی، جو کاشت و این رسم پایدار ماند که روز نوروز، در کنار خانه، هفت غله در هفت ظرف بکارند و از روییدن این غلات، خوبی و بدیِ زراعت و محصول سالیانه را حدس بزنند[1]».

حسین دورتر را نشان داد و گفت: «ببین آن‌جا را! تاجران هندی رسیدند». ابوریحان گفت: «شتاب کن حسین! شنیدن آوای خوش و سخن گفتن هندوان را دوست دارم. زود باشد که این زبان را هم چون فارسی و عربی حرف بزنم. شتاب کن! قصه‌های زیادی در انتظارمان است!» و حسین ادامه داد: «بوزینه هم آورده‌اند. رقص و شیرین‌کاری بوزینه را هم می‌بینیم».

……………………………………………………………………………………….

[1]  بهره گرفته از آثار الباقیه عن القرون الخالیه

1 دیدگاه

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

  • بهاره غلامی گفت:
    15 مرداد 1401 در 13:05

    چه قصه زیبایی
    چقدر خوب ابوریحان بیرونی رو معرفی کردین ممنونم از توکایی ها

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
دسته‌ها
  • اخبار
  • افسانه‌ها
  • تکنیک‌های قصه‌گویی
  • تکنیک‌های نویسندگی
  • توکاشناس
  • توکتاب
  • داستان‌های قرآنی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • ضرب‌المثل
  • قصه‌گویی
  • قصه‌های شاهنامه
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • قصه‌های ویدیویی
  • مراکز قصه‌گویی
  • مرورنویسی
  • مقالات
  • مناسبتها
  • مهارت‌های زندگی
  • وبلاگ

کتاب‌خوانی             قصه‌گویی              مهارت‌های نوشتن   

  • مهارت‌های نوشتن
  • قصه‌گویی
  • کتاب‌خوانی
  • دوره‌های آفلاین
  • قصه‌های ویدیویی
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • مراکز قصه‌گویی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • وبلاگ
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
تمام حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به موسسه‌ی توکا انوشه دستان پرداز است.
Youtube Whatsapp Instagram icon--white