• خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
فهرست
  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

منو
جستجو کردن
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما

مردی که هرگز نمی میرد. ( معرفی فردوسی)

3 مرداد 1403
توکاشناس، قصه‌های شاهنامه، قصه‌های متنی
قصه متنی مردی که هرگز نمی میرد (معرفی شخصیت فردوسی)
قصه متنی مردی که هرگز نمی میرد (معرفی شخصیت فردوسی)

شناس‌نامه‌ی اثر

عنوان:

مردی که هرگز نمی میرد. ( معرفی فردوسی)

نویسنده:

عزت صدیقی لویه

ناظر هنری:

زینب حاجی‌محمدزاده

گروه سنی:

نوجوان

موضوع:

معرفی شخصیت

گیتی و شاپور از انتهای باغ با داد و فریاد، مادرشان را صدا می‌زدند تا رسیدند به خانه. نفس‌نفس می‌زدند. فردوسی هم از اتاق بیرون آمد. چه خبر شده بود؟

مهربان بانو مضطرب به فرزندانش نگاه کرد: «چه شده؟».

گیتی گفت: «مُرد!».

مهربان صورتش را چنگ زد: «چه کسی؟».

آن روزها مُردن آسان بود. هر لحظه، هر اتفاقی، مثلاً حمله‌ی ناگهانی یک سپاهیِ سربه‌خود در کوچه‌های توس، ممکن بود مرگ به ارمغان آورد.

شاپور گفت: «دقیقیِ شاعر مُرد».

فردوسی به دیوار تکیه داد: «از کجا خبردار شدید؟».

گیتی گفت: «همه در شهر می‌گفتند. ما از مکتب‌خانه فهمیدیم. سعید و خانواده‌اش نزدیک آن‌هایند».

شاپور ادامه داد: «یکی از خدمت‌گزارانش او را کُشته. وقتی دقیقی او را تنبیه می‌کرده، خشمگین می‌شود و به او حمله می‌کند. چند بار او را به زمین می‌کوبد تا می‌میرد».

مهربان بانو گفت: «بدخلقی این مرد، شُهره‌ی شهر بود. همه می‌دانند چه‌قدر کج‌خلق و تلخ‌مزاج بود. خدایش بیامرزد! افسوس که بر سر همین اخلاق تند رفت! حالا چه می‌شود؟ آن همه داستانی که جمع کرده بود و می‌خواست به نظم درآورد؟».

گیتی گفت: «پدر قصه‌های بیش‌تری می‌داند».

فردوسی خیره به دخترش نگاه کرد. گیتی دست‌پاچه گفت: «امروز توی کوچه، بچه‌ها شعرهای شما را می‌خواندند» و شاپور ادامه داد: «و استاد مکتب‌خانه مثل هرروز، به شما سلام رساند و به ما گفت خوش‌بختیم که پدری چون شما داریم».

فردوسی بی‌حوصله سر تکان داد. مهربان بلافاصله گفت: «بچه‌ها، پدر دوست عزیزی را از دست داده است. باید آماده شود تا در مراسم خاک‌سپاری‌اش حاضر شود. او سوگوار است و وقت این حرف‌ها نیست. لباس عوض کنید تا شهربانو برایتان غذا بیاورد».

فردوسی به کتاب‌خانه‌اش رفت و کتاب دقیقی را برداشت. به اشعار آن نگاه کرد و بر کاغذهای کتاب دست کشید. از بی‌رحمی جهان خسته بود.

شب شده بود. فردوسی به منزل برگشته و روی تخت نشسته بود. صدای مهربان از اتاق می‌آمد که برای بچه‌ها قصه می‌گفت. قصه‌ی دیو سفید را تعریف می‌کرد. صدای مهربان برای فردوسی هم لالایی‌وار و خوش‌آهنگ بود، اما این شب شب تاریک و دهشتناکی بود. انگار همه‌ی دیوهای وحشی به سرزمین ایران حمله کرده بودند و مردمان را در غاری تاریک و ترسناک زندانی کرده بودند. امیدِ آمدن قهرمانی نبود و مردمان باید تا ابد در بند دیو می‌ماندند.

صدای مهربان را شنید: «گوش کردی گیتی جانم؟ باید از خودت شروع کنی: آزاده باشی و با سربلندی، راه درست را بروی. گنج‌ها و ثروت‌های دنیا پایدار نیستند، اما خوش‌نامی و عزت و آزادگی همیشه جاویدان است. درست می‌گویم شاپور جان؟».

شاپور آرام گفت: «بله مهربان بانو. درست می‌گویید».

فردوسی زیر لب گفت: «بله مهربان بانو. درست می‌گویید».

چراغ اتاق‌ها خاموش شد و تمام سرا در تاریکی و خاموشی فرورفت. از باغ بزرگ فردوسی، حتی صدای جغدی هم نمی‌آمد. مهتاب و ستاره‌ای در آسمان نبود. این ظلمت قیرمانند شب برای فردوسی خفقان‌آور بود. با خودش فکر می‌کرد دقیقی، دوست صمیمی ‌او، که تلاش داشت قصه‌های کهن را جمع کند، دیگر کارش نیمه‌تمام مانده و حالا زیر خروارها خاک مدفون است. مهربان راست می‌گفت؛ او بداخلاق بود، اما شاعر خوبی بود، آن‌قدر خوب که می‌توانست این قصه‌ها را زنده کند. او به فردوسی ارادت زیادی داشت و هر جا با مشکلی مواجه می‌شد یا مشورتی می‌خواست، سراغ او می‌آمد. فردوسی از روی تخت بلند شد. با خودش گفت: «امشب زمین و زمان عجیب تار و دهشتناک است. انگار لشکر شب چادر سیاهی روی جهان کشیده است یا پَر سیاه زاغ بر این دشت گسترده‌اند:

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

 یکی فرش گسترده از پَرِّ زاغ

بادی خنک می‌وزد. فردوسی آهی می‌کشد. باد سرد گویی گَردِ سیاهی است که برمی‌خیزد و بر جویبار که می‌وزد، گویی از روی دریای قیر، موجی بلند می‌کند. انگار زمان ایستاده است؛ دست و پای خورشید سست شده و یارای بالا آمدن ندارد و آسمان در آن چادر تیره به خواب رفته است:

فرومانده گردونِ گَردان به جای

شده سست خورشید را دست و پای

***

سپهر اندر آن چادر قیرگون

تو گفتی شده‌ستی به خواب اندرون

نگهبان‌ها سکوت اختیار کرده‌اند و بانگی نمی‌آید. نه حتی صدای مرغِ شبی یا نعره‌ی جانور درنده‌ای. زمانه از هر صدایی خالی است. انگار بعد این سرازیری، سربالایی نیست. چقدر از این روزگار دل‌گیر و دل‌تنگم! 

فردوسی آهی کشید: «مهربان بانو، بیداری؟ چراغی می‌آوری تا این باغ تیره را روشن کنی؟».

انگار مهربان بانو منتظر صدای همسر خود بود. گفت: «یار من، چرا شمع می‌خواهی؟ بی‌خواب شده‌ای؟ کمی صبر کن تا اندوه دلت را با نوشیدنی گوارا و میوه‌های لذیذ تسکین دهم».

فردوسی آرام شد. صدای مهربان در تیره‌ترین شب‌ها برایش نور و روشنی بود.

مهربان با چراغی در دست و سینی پر از میوه‌های معطر و نوشیدنی کنار او آمد.

می آورد و نار و ترنج و بهی

زُدوده یکی جام شاهنشهی

***

مرا گفت شمعت چه باید همی؟

شب تیره خوابت نیاید همی؟

مهربان بانو نشست. گفت: «اندکی آرام باش و این جام را از من بگیر تا از کتاب باستان برایت حکایتی بخوانم. داستان شگفت این حکایت هم مثل همین شب ظلمانی است. امشب انگار همان چاهِ تاریکِ داستانِ بیژن است، آن داستان پر از حیله و تدبیر، پر از جنگ و فریب و البته پر از عشق و مهر.

فردوسی که عطر میوه‌ها و خنکی نوشیدنی حالش را خوش کرده بود، گفت: «ماه بانو، امشب همین داستان را تعریف کن.

بدان سروبُن گفتم ای ماه‌روی

مرا امشب این داستان بازگوی

 مهربان بانو کتاب را گشود: «داستان، داستان دو دل‌داده از گذشته‌های دور است. این داستان دل‌انگیز را به‌تمامی تعریف خواهم کرد، اما ای هم‌راه خردمند و خوش‌گفتارم، اگر از من می‌شنوی، این داستانِ شیرینِ پهلوی را به شعر درآور.

مرا گفت گر چون زمن بشنوی

به شعر آری از دفتر پهلوی

فردوسی آهی کشید و گفت: «افسوس! اما کار دقیقی ناتمام ماند».

مهربان گفت: «خداوند عمر تو را دراز کند! از تو سخن‌دان‌تر و شاعرتر در این زمانه کیست؟ چه کسی چون تو می‌تواند زیبایی این داستان را با زبان استوارِ شعر هم‌راه کند؟».

فردوسی به مهربان نگاه کرد. این زن فرهیخته درست می‌گفت. چرا خودش بلند نشود؟ در این زمانه که قهرمانان در بند دیوند، چرا خودش آن قهرمان و نجات‌دهنده را خلق نکند؟ چرا شکوه زبان فارسیِ دَری را به فرزندانش و فرزندان ایران‌زمین نشان ندهد؟ به چشمان سیاه و زیبای مهربان نگاه کرد: «باشد. پند تو را از دل و جان می‌پذیرم بانوی نیکی‌شناس. از تو سپاس‌گزارم که راه را به من نشان دادی! خواهم سرود تا زبان باشکوه فارسی زنده بماند.

هَمَت گویم و هم پذیرم سپاس

کنون بشنو ای یار نیکی‌شناس

… اما سرو خوش‌قامت من، بگذار امشب این داستان را از زبان تو بشنوم».

مهربان با صدای مخملین خود، داستان بیژن و منیژه را از روی کتاب خواند. شبی تیره و سیاه بود، شبی چون قیر سیاه که گویی بر سراسر دشت، پر زاغ ریخته‌اند. داستان بیژن و منیژه در یک شب تیره و تار آغاز شد و داستان آن دو دل‌داده اکنون داستانی ماندگار است، زیرا آن شب، صدایی مهربان از فردوسی خواست که آن را بسراید.

مطالب مشابه

باغ جادویی بود، اما…

باغ جادویی بود، اما…

3 بهمن 1402
در روزگاران گذشته، یک مرد باغ‎داری بود که همه اونو می‌شناختن. چرا این مرد باغ‌دار رو می‌شناختن؟ چون این پیرم
بیشتر بخوانید...
قصه‌ی ماه‌پیشونی – روایت مناسب قصه‌گویی کودکان امروز

قصه‌ی ماه‌پیشونی – روایت مناسب قصه‌گویی کودکان امروز

3 دی 1402
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. اون زمونا که آسمون آبی‌تر بود و شبا تو آسمون، ماه بزرگ‌تر و پرنورتر م
بیشتر بخوانید...
درخت قاضی (حکایتی از قابوس‌نامه)

درخت قاضی (حکایتی از قابوس‌نامه)

3 آذر 1402
این حکایت از “قابوس‌نامه” اثر امیر عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر است و توسط عزت صدیقی لوی
بیشتر بخوانید...

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
دسته‌ها
  • اخبار
  • افسانه‌ها
  • تکنیک‌های قصه‌گویی
  • تکنیک‌های نویسندگی
  • توکاشناس
  • توکتاب
  • داستان‌های قرآنی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • ضرب‌المثل
  • قصه‌گویی
  • قصه‌های شاهنامه
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • قصه‌های ویدیویی
  • مراکز قصه‌گویی
  • مرورنویسی
  • مقالات
  • مناسبتها
  • مهارت‌های زندگی
  • وبلاگ

کتاب‌خوانی             قصه‌گویی              مهارت‌های نوشتن   

  • مهارت‌های نوشتن
  • قصه‌گویی
  • کتاب‌خوانی
  • دوره‌های آفلاین
  • قصه‌های ویدیویی
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • مراکز قصه‌گویی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • وبلاگ
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
تمام حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به موسسه‌ی توکا انوشه دستان پرداز است.
Youtube Whatsapp Instagram icon--white