• خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
فهرست
  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

منو
جستجو کردن
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما

هزار و یک کلمه

3 خرداد 1402
قصه‌های متنی

سلام. من توران میرهادی هستم. من کلمه‌ها را دوست دارم و همه‌ی کلمه‌ها را در چند کتاب بزرگ برای بچه‌ها جمع کرده‌ام تا آن‌ها معنی آن کلمه‌ها را بدانند. من در تهران به دنیا آمدم، در سال‌های خیلی خیلی دور، آن روزها که ریل راه‌آهنی نبود تا با قطار سفر کنند. پدر من مهندس بود و کمک کرد ریل‌های راه‌آهن از شمال ایران تا جنوب آن کشیده شود. مادرم آلمانی و اسمش گرتا بود. ما به او مامان‌گرتا می‌گفتیم.

من و چهار خواهر و برادرم خاطره‌های جالبی داریم. راستی، این تصویر من است و چون برای بچه‌ها مدرسه و کتاب‌خانه ساخته‌ام و خیلی کارهای دیگر برایشان کرده‌ام، به من مادر ادبیات کودک ایران می‌گویند.

بگذارید چند خاطره از کودکی‌هایم تعریف کنم:

قصه‌ی اول: در و دیوار
قصه‌ی دوم: کودک
قصه‌ی سوم: هزار و یک کلمه

من در همه‌ی قصه‌های مامان‌گرتا قهرمانِ داستان بودم: دختر کوچک پادشاه شدم و توپم افتاد توی رودخانه. نشستم لب آب و زارزار گریه کردم. همین طور گریه می‌کردم و گریه می‌کردم که یک‌باره، یک صدایی از برکه بیرون آمد و به من گفت: «توران، دختر زیبا، برای چی این‌قدر گریه می‌کنی؟ آه، ای دختر پادشاه، اشک‌هات دل‌سنگ رو هم آب می‌کنه!». خیلی تعجب کردم. دور و برم را نگاه کردم. وای! روبه‌رویم یک قورباغه‌ی بزرگ و سبز بود که داشت به من نگاه می‌کرد… .

مامان‌گرتا قصه‌ی قورباغه و شاه‌زاده را تعریف می‌کرد و من در خودِ خودِ قصه بودم و در پایان قصه، با قورباغه دوست می‌شدم.

نزدیک بهار بود و خانه حسابی شلوغ شده بود. همه داشتند خانه را تمیز می‌کردند. چند نفر هم باغچه‌ها و گل‌ها را هرس می‌کردند. ناگهان ابرهای سیاه آسمان را پوشاندند و تاریک کردند. سکینه خانم که در خانه‌مان کار می‌کرد، ما را به داخل خانه برد. آسمان رعد و برق ترسناکی زد و باران شروع به باریدن کرد. ما همه دور هم جمع شدیم. ظرف آجیل را روی کرسی گذاشتم و رفتیم زیر کرسی. داد زدم: «سکینه خانم! هفت دَرو بستی نمکی؛ یه دَرو نبستی نمکی…».

مامان‌گرتا خندید و به سکینه خانم گفت: «من کارها رو می‌کنم؛ شما برو برای بچه‌ها قصه‌ی نمکی را بگو». سکینه خانم قصه می‌گفت و صدای رعد و برق و شُرشُر باران می‌آمد. دیو بزرگ و بداخلاق تنوره‌کشان نمکی را برد به قصرش. تا در قصر را باز کرد، صدای مهیب و ترسناکی بلند شد که همه از جا پریدیم. صدا از بیرون بود. همگی از خانه بیرون آمدیم. دیوار خانه‌ی همسایه به خاطر بارانِ زیاد خراب شده بود و ریخته بود. بچه‌های همسایه هم بیرون آمدند. گرد و خاک بلند شده بود و باران هم یک ریز می‌بارید. ما دویدیم سمت دیوارِ خراب‌شده که مامان‌گرتا بلند داد زد: «دور و بر دیوار خراب نرید!».

آن طرف دیوار، دختر و پسر همسایه کنار پدر و مادرشان ما را نگاه می‌کردند. به بچه‌های همسایه که ترسیده بودند و دامن مادرشان را گرفته بودند، گفتم: «سکینه خانوم داشت قصه‌ی نمکی را تعریف می‌کرد. تا در قصر رو باز کرد، دیوار خونه‌تون خراب شد». مامان‌گرتا خندید. خانم و آقای همسایه هم. آقای همسایه گفت: «پس همه‌ش تقصیر نمکی بود که در هفتم رو نبسته بود و باعث شد دیوار خونه‌ی ‌ما خراب شه!». مامان‌گرتا از خانم و آقای همسایه خواست که بگذارند بچه‌هایشان بیایند خانه‌ی ما تا زیر کرسی، قصه‌ی نمکی را گوش کنند.

صبح که شد، پدر و همسایه درباره‌ی دیوار صحبت می‌کردند. بین خانه‌ی ما و آن‌ها دیگر دیواری نبود. ما از این حیاط به آن حیاط می‌دویدیم، جیغ می‌زدیم و بازی می‌کردیم. باران درخت‌ها و گل‌ها را شسته بود و حسابی حال و هوای عید آمده بود. مامان‌گرتا به ما نگاه کرد و تصمیم جالبی گرفت: بچه‌ها هم‌بازی و دوست هم هستند؛ پس لازم نیست بین خانه‌هامان دیواری باشد. بعد از این، بچه‌ها می‌توانند در حیاط بازی کنند و به قصه‌های مامان‌گرتا و سکینه خانم گوش کنند. پدر و آقای همسایه هم به بازی ما نگاه کردند. خندیدند و قبول کردند.

کتاب‌ها باز بودند و توران میرهادی داشت تندتند چیزی تایپ می‌کرد که یک‌باره صدایی شنید: «من نمی‌رم».

توران خانم دور و برش را نگاه کرد. صدا نه از آسمان بود؛ نه از زمین؛ از یک کلمه بود که دست به کمرش زده بود و روبه‌رویش ایستاده بود. توران خانم عینکش را زد؛ کلمه را خوب دید؛ کلمه‌ی «کودک» بود.

توران خانم گفت: «سلام کودک عزیز. چرا از کتاب اومدی بیرون؟ می‌‌خواستم درباره‌ی تو بنویسم. کجا نمی‌ری؟». کودک هم‌چنان دست‌به کمرزده، گفت: «ببین؛ من می‌بینم که تو سال‌هاست هرچی پول داشتی، گذاشتی و کلمه‌ها رو توی کتاب جمع کردی تا بچه‌ها بخونن و لذت ببرن و با کلمه‌های بیش‌تری دوست بشن. دستت هم درد نکنه، اما من نمی‌تونم برم تو کتابت».

آمد جَست بزند و خودش را از میز بیندازد پایین که توران خانم دستش را گرفت: «هی! کجا؟ مگه می‌شه بری؟ اصلا این کتاب، مال کودکه؛ بدون کلمه‌ی کودک که معنی نداره».

کلمه تلاش می‌کرد دستش را از دست توران خانم بیرون بکشد. گفت: «اصلاً اصرار نکن. من باید برم».

توران خانم تا دست کلمه را ول کرد، کلمه چند معلق زد و از میز افتاد. توران خانم گفت: «وای خدایا! افتادی؟». بعد، آرام کلمه را برداشت و دوباره روی میز گذاشت. پرسید: «حالت خوبه؟ طوریت نشد؟ می‌شه بگی چرا نمی‌خوای تو کتاب باشی؟». کلمه خودش را تکان داد و گفت: «ببین؛ من کلمه‌ی کودک هستم؛ خب؟». توران خانم گفت: «خب». کلمه گفت: «خب من که نباید یک‌جا بشینم. باید بازی کنم، بدوبدو کنم، قصه و شعر گوش کنم. من کودکم، کودک! باید هم‌بازی داشته باشم؛ باید یاد بگیرم کارامو خودم انجام بدم؛ یاد بگیرم از اون درخت بالا برم».

توران خانم به درخت توت پشت پنجره نگاه کرد: «خب؟».

کلمه ادامه داد: «باید لباسامو کثیف و پاره کنم، توپ‌بازی و عروسک‌بازی کنم، جیغ و داد کنم و نخوام بازار بیام. اووووو… هنوز یک عالمه چیز دیگه هم هست!».

توران خانم گفت: «باشه. این کارا رو بکن. من چی‌کار به تو دارم؟ تازه، همه‌ی اینا رو که گفتی، یادداشت کردم تا کوچیک‌ترا و بزرگ‌ترا هم بفهمن».

کلمه گفت: «اگه برم توی کتاب که نمی‌تونم همه‌ی این کارا رو بکنم. می‌تونم؟».

توران خانم گفت: «فکر کردی اون‌جا تنهایی؟ کلمه‌ی درخت و گل و پروانه و قورباغه و همه‌ی حیوونا و شهرا و آدمای قدیمی‌ و جدید و وسایل و کلی ماجراهای طبیعی تو کتاب هست. با هر کدوم دوست بشی، یک‌عالمه چیز جدید یاد گرفتی و سرت هم گرم شده. فکر کردی اون‌جا با چند تا کلمه‌ی قدیمی و به‌دردنخور هستی؟ نه‌خیر بچه جان! همه‌ی کلمه‌ها مثل خود تو زنده‌ن. خیلی هم خوش‌حالن که کنار هم جمع شدن».

کلمه دوباره خودش را تکان داد و سرش را نزدیک کتاب برد. صدای جیغ و سر و صدا و بازی می‌آمد. انگار ابر و آسمان و خورشید و دریا داشتند «باران‌بازی» می‌کردند. دوباره گوش کرد؛ صدای مورچه‌ها بود که داشتند زمین را برای ریشه‌ها باز می‌کردند. ریشه‌های کوچک می‌خندیدند و توی همان راه‌ها حرکت می‌کردند. یک گل اطلسی با درخت دوست شد و شروع کرد از درخت بالا رفتن… . باز ورق زد؛ صدای توپ‌بازی بچه‌ها توی حیاط مدرسه بود. یکی داد زد: «بچه‌ها، وقت درس خوندنه». به کلمه‌ها نگاه کرد: مدرسه، معلم، جبار باغچه‌بان، باران، خورشید… . برگشت به توران خانم نگاه کرد که دستش را گذاشته بود زیر چانه‌اش و به کلمه نگاه می‌کرد. گفت: «اوهوم… آهان!… خُب، توران‌خانم میرهادی، دست شما درد نکنه که این‌همه کلمه رو یک‌جا جمع کردی! منم می‌رم داخل کتاب». بعد، برای لبخند توران خانم دست تکان داد و شیرجه زد توی کتاب.

بوی بهار می‌‌آمد. حوض بزرگ خانه پر از آب شده بود. ماهی‌های قرمز جمع شده بودند و دورتادور حوض می‌‌چرخیدند. توران روز اول سال نو را دوست داشت؛ مثل روز کریسمس پر از شادی و نشاط بود. سفره‌ی هفت‌سینِ مامان‌گرتا همیشه قشنگ و هنرمندانه چیده می‌‌شد. مامان‌گرتا در دانشگاه، هنر خوانده بود و توران مجسمه‌ها و تابلوهای نقاشی مامان را خیلی خیلی دوست داشت. توران یاد گرفته بود با مامان‌گرتا آلمانی حرف بزند و با پدرش فارسی. پدر روزهای زیادی خانه نبود. آن‌ها داشتند یک خط‌‌آهن خیلی بزرگ می‌ساختند و پدر همیشه به آن افتخار می‌‌کرد. پدر آن را روی نقشه به توران و خواهر برادرهایش نشان داده بود. از شمال ایران بود تا جنوب ایران. مامان‌گرتا گفته بود پدر حتماً عید به خانه می‌‌آید؛ برای همین از آقا حسن، باغبان قدیمی‌خواسته بود بیاید و باغچه را برای عید آماده کند. به سکینه خانم هم گفته بود بیاید تا خانه را مثل هر سال، برق بیندازد. توران هردوی آن‌ها را دوست داشت، چون مثل مامان‌گرتا یک‌عالمه افسانه و قصه‌های جادویی بلد بودند، قصه‌های شاه‌نامه، دیو سفید، قصه‌های هزار و یک شب، قصه‌ی نمکی، خاله سوسکه و آقا موشه و قصه‌های جذاب دیگر.

توران توی حیاط چرخ می‌‌زد و آواز می‌‌خواند. به آسمان نگاه کرد و هوا را بو کشید. بوی عید می‌‌آمد. هزار بار این داستان را شنیده بود که در چادر به دنیا آمده. نه این‌که خانه نداشته باشند؛ فقط به خاطر این‌که شمیران خنک بود و بچه‌ها آن‌جا کم‌تر مریض می‌‌شدند. توران هربار این خاطره را می‌‌شنید، فکر می‌‌کرد شاید به همین دلیل است که درخت‌ها، عطر جنگل و باران، صدای پرنده‌ها، آواز جیرجیرک‌ها و دیدن ستاره‌ها را دوست دارد. داستان‌ها را دوست داشت، چون از همین‌ها می‌گفتند، مثل داستان قورباغه و شاه‌زاده که قورباغه پرید توی برکه و توپ طلایی را بیرون آورد و به دختر شاه داد. توران هم مثل قورباغه، شنا کردن را دوست داشت.

بچه ها در حیاط بازی می‌‌کردند. هوا سرد بود. دوید سمت حسن آقا باغبان. گفت: «حسن آقا، کتابی هست که همه‌ی کلمه‌ها رو معنی کنه؟». حسن آقا گفت: «چه می‌دونم عموجان! برو کنار؛ شاخه‌ها رو که هرس می‌کنم، روی سرت نیفتن!…» که یک‌باره صدای جیغ بچه‌ها بلند شد. همه هراسان سمت صدا دویدند. لیلا توی آبِ حوض افتاده بود و بالا و پایین می‌‌رفت.

بچه‌ها جیغ می‌زدند. حوضِ آب خیلی عمیق بود. عمه دور حوض می‌‌چرخید و نمی‌‌توانست برای دخترش که توی آب عمیق افتاده بود، کاری بکند. توران فکر کرد مثل قورباغه که توانست توپ طلایی را از برکه بیرون بیاورد، او هم شنا کردن بلد است. رفت لبه‌ی حوض ایستاد. یک‌باره صدای مامان‌گرتا پیچید توی گوشش: «نه! توران، نه!…».

توران پرید توی آب… . صدای جیغ عمه و بچه‌ها توی گوشش بود. آب سرد بود، سردِ سرد. اصلاً مثل تابستان، آب حوض گرم نبود. بدنش کرخت و یخ شده بود. شروع کرد به شنا کردن. می‌لرزید. دست و پاهایش یخ کرده بودند و دیگر حرکت نمی‌کردند. صدای گریه‌ی دختر شاه توی گوشش بود. یعنی داشت خفه می‌شد؟ لیلا هم انگار خفه می‌شد که یک‌باره دستی بدنش را گرفت و سرش را از آب بیرون آورد. توران دست‌های هنرمند مامان‌گرتا را خوب می‌شناخت.

مامان و توران و لیلا لباس‌های خیسشان را عوض کرده بودند. زیر کرسی رفته بودند و دم‌نوش بدنشان را گرم کرده بود. مامان‌گرتا نگاهش می‌کرد. توران که تازه لرزش بدنش رفته بود، گفت: «مامان‌گرتا، عصبانی هستی؟ لیلا داشت غرق می‌شد؛ منم خب شنا کردن بلد بودم».

ایران‌دخت گفت: «من همه‌چی رو دیدم توران. تا تو توی آب پریدی، مامان‌گرتا با همون لباساش توی آب رفت. اول لیلا رو داد دست عمه؛ بعد هم تو رو درآورد».

عمه دوباره گریه کرد. مامان‌گرتا گفت: «گریه نکنید. خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد! توران یه‌کم شنا بلد بود و تازه افتاده بود توی آب. باید اول، لیلا از آب درمی‌اومد. همین که هوا گرم شد، به همه‌ی بچه‌ها شنا یاد می‌‌دم». بعد، به توران نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: «دختر کوچولوی قهرمان من، خیلی خوش‌حالم که برای نجات لیلا تلاش کردی، اما چرا فکر نکردی شنا کردن توی آب سرد مثل آب گرم نیست؟ امیدوارم سینه‌پهلو نکنید!». مامان‌گرتا دوباره دم‌نوشش را خورد. سکینه خانم اسفند دود کرد و گفت: «باید صدقه رد کنم».

دوباره همان سؤال آمد توی ذهن توران: «مامان‌گرتا، کتابی هست که همه‌ی کلمه‌ها رو معنی کنه؟». مامان‌گرتا بلندبلند خندید. ایران‌دخت گفت: «اینو باش!». مامان‌گرتا گفت: «بله دخترم. اسمش فرهنگ‌نامه‌ست. البته باید بزرگ‌تر بشی تا بتونی ازش استفاده کنی. برای سن شما نیست؛ یعنی هنوز برای بچه‌ها ننوشته‌ن».

توران گفت: «یعنی هزارتا کلمه داره؟ چرا برای سن من ننوشته‌ن؟». مامان‌گرتا دم‌نوش را کناری گذاشت. پتو را کشید روی توران و گفت: «از هزارتا هم بیش‌تر کلمه داره توران خانم میرهادی! حالا بخواب و استراحت کن تا بدنت گرم بشه».

توران گفت: «من که بدون قصه خوابم نمی‌بره». مامان‌گرتا باز خندید و با صدای مخملی‌اش قصه را شروع کرد: «در روزگاران قدیم و در کشوری بزرگ، شاهی بود که چندین دختر داشت. دختر کوچک و بازی‌گوش شاه از همه‌ی دخترهای دیگر، زیباتر و جذاب‌تر بود. یکی از روزها که هوا خیلی گرم بود، دختر پادشاه رفت توی جنگل و کنار آب خنک برکه نشست. سکوت اون‌جا حوصله‌شو سر برد. برای این‌که سرگرم بشه، شروع کرد به بازی کردن با یک توپ طلایی…».

توران پرید وسط قصه گفتن مامان‌گرتا و گفت: «مثل من… مامان،… مثل من…».

مامان‌گرتا خندید و به موهای توران و لیلا دست کشید و ادامه داد: «بله… وسط بازی، توپ از دستش غلتید، از روی علف‌ها سُر خورد و توی برکه افتاد. شاه‌زاده خانوم دید که توپ، تهِ تهِ برکه افتاد. نشست کنار برکه و‌ های‌های گریه کرد. یک‌دفعه، صدایی گفت: “آه، ای دختر پادشاه، چرا گریه می‌کنی؟ اشک‌هات دل‌سنگ رو هم آب می‌کنه!”. دخترک به دور و برش نگاه کرد و دید صدا صدای یه قورباغه‌س…».

توران دوباره پرید وسط قصه: «مامان‌گرتا، اون جایی که قورباغه تبدیل به آدم می‌‌شه رو خیلی دوست دارم».

مامان‌گرتا خندید. ایران‌دخت و لیلا خوابشان برده بود. مامان آرام پتو را کشید روی بدن توران و گفت: «همه خوابیده‌ن، به جز تو. فردا بقیه‌ی قصه رو تعریف می‌‌کنم». توران گفت: «مامان‌گرتا، چرا قورباغه‌ها هم توی آب زنده می‌‌مونن، هم توی خشکی؟ چرا ما نمی‌‌تونیم توی آب زنده بمونیم؟». بعد، آرام گفت: «اگه شما امروز خونه نبودین، ما می‌مُردیم؟».

مامان‌گرتا آه بلندی کشید و گفت: «توران جان، می‌‌بینی که هم تو و هم لیلا خوب و سلامتید؛ پس بهش فکر نکن. اما همه باید شنا کردن یاد بگیرن تا دیگه همچین اتفاقی نیفته. … خُب، چرا ما آدما مثل قورباغه‌ها نیستیم؟… راستش توران جان، تو که یک‌سره مثل قورباغه‌ها قور قور می‌‌کنی!».

توران خندید و به سمت مادرش چرخید. مامان‌گرتا ادامه داد: «اما دخترک قورقوریِ من، قورباغه‌ها دوزیستن. دوزیستان می‌‌تونن هم توی آب و هم تو خشکی زندگی کنن. توران خانم میرهادی، حالا می‌‌خوابی یا بازم می‌‌خوای قورقور کنی تا شاید تو هم تبدیل به شاهزاده بشی؟».

توران خندید. رفت زیر پتو و گفت: «مامان، می‌‌شه منم فردا تو چیدن سفره‌ی هفت‌سین کمکت کنم؟». مامان‌گرتا گفت: «حتماً! حتما! حالا بخواب قورقوری جان».

1 دیدگاه

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

  • رضا ترابی گفت:
    15 مرداد 1401 در 13:15

    من خانم توران میرهادی رو خیلی نمی شناختم و خوشحالم که این قصه رو خوندم و برای پسرم هم خوندم. لطفا ادامه بدین

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
دسته‌ها
  • اخبار
  • افسانه‌ها
  • تکنیک‌های قصه‌گویی
  • تکنیک‌های نویسندگی
  • توکاشناس
  • توکتاب
  • داستان‌های قرآنی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • ضرب‌المثل
  • قصه‌گویی
  • قصه‌های شاهنامه
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • قصه‌های ویدیویی
  • مراکز قصه‌گویی
  • مرورنویسی
  • مقالات
  • مناسبتها
  • مهارت‌های زندگی
  • وبلاگ

کتاب‌خوانی             قصه‌گویی              مهارت‌های نوشتن   

  • مهارت‌های نوشتن
  • قصه‌گویی
  • کتاب‌خوانی
  • دوره‌های آفلاین
  • قصه‌های ویدیویی
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • مراکز قصه‌گویی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • وبلاگ
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
تمام حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به موسسه‌ی توکا انوشه دستان پرداز است.
Youtube Whatsapp Instagram icon--white