قصهی آشنایی من با مرجان فولادوند
ما هر دو هفته دم کیوسک روزنامهفروشی چهار راه مخابرات منتظر «همشهری بچهها» برای دختر کوچکم و «همشهری داستان» برای خودم بودیم. دختر جان بزرگ به طنز و خنده میگفت: «یک بسته سیگار هم به من بدید!» فروشنده سرش را از کیوسک میآورد بیرون و میگفت: «این کاره نیستی وگرنه اسم میدادی!» من از همین جا مرجان فولادوند را شناختم.
مرجان فولادوند نویسنده و شاعر و روزنامهنگار و دکتر ادبیات فارسی است. کلی در حوزهی ادبیات فارسی و ادبیات کودک و نوجوان کار کرده است. البته اینها را بعداً فهمیدم وگرنه باب آشنایی من با مرجان فولادوند با نوشتههای سردبیر مجلهی همشهری بچهها بود. همشهری بچهها دوهفتهنامهی جذابی برای کودکان بود که همهی بخشهای آن خواندنی بود و سخن سردبیر و «کالوین هابلز» خیلی جذابتر. مرجان فولادوند سردبیر مجلهی همشهری بچهها از سال 90 تا 94 بود. همان سالهایی که ما در خانه به نوبت سخن سردبیر را میخواندیم.
سخن سردبیر، سخن مترجم و مؤلف معمولاً خستهکنندهترین بخش هر کتاب است و نقطهی بدتر آنکه خیلی از این مؤلفان در همین مقدمه محتوای کتاب را لو میدهند و دیگر خواننده تمایلی به خواندن اصل کتاب ندارد اما سخنهای خانم فولادوند در سخن سردبیر مثل داستان و متن جذاب، خواندنی و فوقالعاده بود.
یکی از بخشهای مجله که دخترم خیلی طرفدار آن بود «کیدوکو» بود؛ یک بازی ریاضی که گیتی تا مرحلهی فینال آن را حل و ارسال کرد و به تهران دعوت شد. این اولین تجربهی دخترم در یک رقابت بود و با تمام قوای کلامی و اشک و آهی و تهدیدی ما را ملزم به بردنش کرد. در شرایط امتحانات پایان ترم ارشد بودم. به چه مصیبتی بلیت قطار به تهران گرفتیم. بلیت قطار تاریخ گذشته را اشتباهی به ما دادند. مجبور شدیم با اتوبوس برویم. اتوبوس، شب، میانهی یک بیابان خراب شد. با اتوبوس دیگری در راهرو نشستیم و به تهران رفتیم؛ آش و لاش و خسته. رانندهی تاکسی ما را به محل مسابقه برد و در عین ناباوری، معادل قیمت دو نفر قطارمان، پول تاکسی دادیم.
مرجان فولادوند همچنان با قدرت مینویسد. کتابهای او خواندنی و متفاوت هستند و این را از قِبَل تحقیقی که بر مجموعهی «نامه نامور» داشتم دریافتم. نگاه مرجان فولادوند به داستان رستم و اسفندیار زیبا و خواندنی است.
دخترم، له و لورده و خستهتر از آن بود که بتواند با کسی رقابت کند. به مرحلهی آخر نرسید. هر کس میفهمید از مشهد به تهران آمدیم تا در این مسابقه شرکت کنیم نگاه عاقل اندر سفیهی میانداخت. بعد از مراسم، مرجان فولادوند در محوطهای که به معرفی بخشهای مختلف مجله پرداخته بود، حضور داشت. گیتی خودش را معرفی کرد و گفت از مشهد آمده تا در مسابقه شرکت کند و من گفتم سخن سردبیرتان خیلی خواندنی است… گفتگومان طولانی شد. مرجان فولادوند آرام، صبور و مهربان و آگاه بود. دخترم هنوز دوست مجازی این نویسنده و همسرش حمیدرضا شاهآبادی است.
خب آخر داستان مثل خیلی چیزهای دیگر معلوم است. مدتی همشهری بچهها تعطیل شد. با عوض شدن سردبیر، ما دیگر مجله نمیخریدیم. آن مجله با همهی آن مطالب، خواندنی بود نه با رویکرد دیگری. گویا ریزش زیاد مخاطبان کمترین ارزش و معنیای ندارد.
مرجان فولادوند همچنان با قدرت مینویسد. کتابهای او خواندنی و متفاوت هستند و این را از قِبَل تحقیقی که بر مجموعهی «نامه نامور» داشتم دریافتم. نگاه مرجان فولادوند به داستان رستم و اسفندیار زیبا و خواندنی است.
يادداشت سردبير (يك داستان واقعاً ترسناك)
نویسنده: مرجان فولادوند
شمارهی 67 همشهری بچهها ، تاریخ 21 خرداد 1393
«اين قصهي واقعاً ترسناك، پُر رمز و راز، پر از ماجراجويي و كارآگاهبازي است. الآن كه فكر ميكنم شايد اصلاً نبايد براي بچهها تعريفش كرد، شايد هم… نه! حالا که فکرش را میکنم بهتر است قصه را همانطور که اتفاق افتاده برایتان تعریف کنم حتی اگر کمی بترسید!
ماجرای بچههايي كه دارند مادرشان را مسموم میکنند!
اگر فكر ميكنيد مادرشان آدم بيرحم و بدجنسي بوده كه به بچههايش گرسنگي ميداده يا آنها را روزي دو فصل ميزده و آنها از او كينه داشتهاند، بايد بگويم نه خير! مادرشان خيلي هم مهربان است. تا حالا همهي كارهاي بد بچههايش را بخشيده و هر روز برايشان هزار جور غذاي رنگارنگ درست ميكند، همهي امكانات گردش و تفريح، از آببازي و شنا تا هر جور سرگرمي ديگر را هم براي بچههايش فراهم ميكند، غذا، خانه، لباس و… هر چيزي كه فكرش را بكنيد براي بچههايش آماده کرده است. حالا شايد فكر كنيد بچهها زده به سرشان و ديوانهاي چيزي هستند که میخواهند دستیدستی مادر به این خوبی را بکُشند! اما نه خير! تا آنجا كه من ميشناسمشان قيافهي آدمهاي كاملاً عاقل را دارند. بعضيهايشان اصلاً دانشمند هم هستند، اما باور كنيد تصميمشان را گرفتهاند، آنها میخواهند مادرشان را يك جوری مخفيانه و آهستهآهسته بكُشند! به همين خاطر هركدام روزي يك ذره سَم توي غذاي مادرشان ميريزند، البته مادرشان خيليخيلي قوي و شجاع و زیباست، اما حالا مريض شده و فكر ميكنم اگر بچههايش پشیمان نشوند حتماً ميميرد!
لطفاً امروز به اين بچهها بگوييد كه اين كار را نكنند! متأسفانه شما اين بچهها را از نزديك ميشناسيد (من هم ميشناسم)! پدر و مادرها، همسايهها و داييها و عمهها و عموها و… همان بچهها هستند! بزرگترهاي ما، همهي بچههاي مادري به اسم «زمين» هستند و هر روز با سَمهاي كشاورزي، پودرهاي شوينده، حشرهكشها، پلاستيكها و هزار چيز ديگر كلي سَم به زمين وارد ميكنند.
بچهها براي اينكه حواس بزرگترها جمع شود از اين شماره در ضميمهي پدر و مادرها صفحهاي به اسم «از مادرتان مراقبت كنيد» گذاشتهايم. یک صفحه پر از ایدههای خوب، ماجراجویی و گاهگاهی کارآگاهبازی برای کشفِ سمها و پیدا کردن راههای جالب برای خوبکردن مریضیهای زمین. لطفاً آن را به پدر و مادرتان نشان بدهيد تا همه با هم از زمين، كه مادر همهي ماست، مراقبت كنيم.»
دیدگاهتان را بنویسید