قصهی بز زنگولهپا
بله بچهها. همسایهها دیده بودن که یه گرگ بدجنس اومده تو محلهشون. بز زنگولهپا که این ماجرا رو شنید، خیلی نگران شد؛ نگران خودش نه؛ نگران بزغالههای قشنگش. نکنه یه روز گرگ ناقلا وقتی بز زنگولهپا رفته بیرون، بره سراغ بچهها!
سریع برگشت خونه و بزغالهها رو صدا کرد: «شنگول من، منگول من/ آی حبهی انگور من/ بدویین بیاین». بزغالهها دوییدن پیش مادرشون. بز زنگولهپا زنگولههای پاهاشو تکونی داد تا حواس بزغالهها حسابی جمع بشه. بعد گفت: «عزیزای من، بزغالههای باهوش/ به من بگین تا که نشه فراموش/ اون کیه که دندونای ریز داره؟/چنگالای تیز داره؟». بزغالهها گفتن: «گرگ بزرگ ناقلا». بز زنگولهپا گفت: «یادتون نره:/ گرگ بلا/ غذاش چیه؟». بزغالهها با صدای بلند گفتن: «بزغالهها و برهها». بز زنگولهپا برای بچههاش تعریف کرد که یه گرگ همسایهشون شده و باید از این به بعد، خیلی مواظب باشن. بهشون گفت: «اگه یه روزی یکی بیاد، در بزنه/ بگه منم مادرتون/ حرفشو باور میکنین؟ در رو به روش وا میکنین؟». حبهی انگور فکر کرد و گفت: «اگه یه وقت گرگ بلا/ الکی بگه منم منم مادرتون/ چیکار کنیم؟». شنگول فکر کرد و گفت: «شاید باید فرار کنیم». منگول گفت: «باید داد و هوار کنیم». حبهی انگور گفت: «من که میگم اصلاً درو وا نکنیم!». بز زنگولهپا گفت: «آفرین! هرکی اومد، از لای در نگا کنین/ نکنه درو به روی گرگه وا کنین!». بزغالهها به مامان بزی قول دادن که قبل از اینکه درو باز کنن، حتماً مطمئن بشن که کلکی در کار نیست و یه وقت گرگ ناقلا واسه خوردن اونا نیومده.
چند روزی گذشت. یه روز بز زنگولهپا میخواست بره بازار. قبل رفتن، دوباره به بزغالهها یادآوری کرد که درو روی هرکسی باز نکنن و اول، از لای در، خوب نگاه کنن که گول نخورن. بزغالهها هم قول دادن حواسشونو حسابی جمع کنن. بز زنگولهپا رفت. بچهها درو پشت سرش بستن و شروع کردن به بازی. گرگم بههوا، قایم موشک، لِیلِی، خالهبازی، جنگبازی… . خلاصه، گرمِ بازی بودن که یههو صدای کوبهی در اومد. شما میدونین کوبه چیه بچهها؟ کوبه یه چیزیه مثل زنگ در. روی در، یه حلقه میذاشتن که اونو به یه صفحه میکوبیدن تا صدای بلندی بده و کسایی که تو خونهن، بیان درو باز کنن. اینم عکسش.
بزغالهها سهتایی دوییدن پشت در. منگول میخواست درو باز کنه، اما شنگول سریع دستشو گرفت و یادش آورد که مامانشون چی گفته بود. بزغالهها از لای در، یکی یکی نگاه کردن. یکیشون چشمای ریز دید؛ یکیشون دندونای تیز دید؛ یکیشونم ناخونای درازو دید. حبهی انگور داد زد: «کیه؟ کیه پشت دره؟». یه صدایی از اون طرف در گفت: «آی بچهها، منم؛ منم مادرتون». شنگول خندید و گفت: «آی گرگ بدجنسِ بلا/ دروغ نگو/ نگو که تویی مامان بزِ زنگولهپا/ صدای مامان نرم و قشنگ و نازه/ برو که دروغگو دماغش درازه». گرگ ناقلا از پشت در یه دستی به دماغش کشید و صداشو صاف کرد. بعد بدو بدو رفت یه کوزه عسل از تو انباری خونهش پیدا کرد. عسلا رو ریخت تو شیر گرم و سر کشید. چند بار تمرین کرد تا صداش مثل مامان بز زنگولهپا نرم و لطیف بشه. اون وقت دوباره برگشت دم در خونهی بزغالهها.
قصهی صوتی بز زنگولهپا
نویسنده :
قصهگو:
ناظر هنری:
تدوینگر صوتی:
آرش ربانی
گروه سنی:
کودک
موضوع:
مهارتهای زندگی
بزغالهها داشتن گرگم به هوا بازی میکردن که یههو باز صدای در اومد. سهتایی پریدن پشت در. شنگول پرسید: «کیه؟ کیه در میزنه؟». گرگه با صدای نرم و عسلیش، آروم گفت: «آی بچهها/ منم، منم مادرتون». شنگول اومد درو واکنه که مَنگول از لای در نگاه کرد و چشمش افتاد به پنجههای تیز گرگ ناقلا. نذاشت شنگول درو وا کنه. داد زد: «آی گرگ بدجنس بلا/ دروغ نگو/ نگو که تویی مامان بز زنگولهپا/ دستای مامان بزی لطیف و زیباست/ ناخونای تو تو تیز و پَلَشته، از همینجا پیداست». گرگ یه نگاهی به پنجههاش کرد. دید بله؛ ناخوناش خیلی بلند و تیزه. سریع رفت خونهی خودش. از تو صندوق لباساش، یه جفت دستکشِ سفید مخملی پیدا کرد و دستش کرد. بدو بدو برگشت و دوباره در زد. بزغالهها داشتن کف حیاط خونه با ذغال نقاشی میکشیدن که صدای درو شنیدن. سهتایی پریدن پشت در. منگول پرسید: «کیه؟ کیه در میزنه؟». گرگه با صدای نرم و عسلیش گفت: «آی بچهها، بزغالهها/ منم، منم مادرتون». بعد، سریع دستاشو که تو دستکش مخملی سفید بود، آورد جلوی در. منگول از لای در نگاه کرد. دید بهبه! عجب دستای قشنگی؛ عین دستای مامان بزی خودشونه. حبهی انگورم اومد جلو و نگاه کرد. یههو یادش اومد که مامان بزی دستکش دستش نبوده، اما تا اومد حرفی بزنه، شنگول و منگول درو وا کرده بودن. گرگ ناقلا پرید تو حیاط. یه غرشی کرد و دندونای تیزشو نشون داد. دستکشای مخملی رو از دستش درآورد. بزغالهها هر کدوم یه طرفی فرار کردن، شنگول زیر لگن حموم قایم شد، ولی لگن کوچیک بود و پاهاش از زیر لگن دیده میشد. گرگه پرید و قورتش داد. منگول رفت پشت بوتهی گل لالهعباسی قایم شد، اما شاخهاش از پشت برگای گلا دیده میشد. گرگ پرید و اونم درسته قورت داد. حبهی انگور کوچولو بود. تندی پرید گوشهی حیاط و پشت گونی ذغال قایم شد. گرگه اینور حیاطو نگاه کرد؛ اونور حیاطو نگاه کرد؛ دید سومی نیست که نیست. دستی به شکمش کشید و گفت: «این بارو جَستی بزغاله/هرجا نشستی بزغاله، فردا تو دستی بزغاله!». بعدشم سوتزنان و خوشحال رفت خونهی خودش.
از اون طرف بشنوید از بز زنگولهپا که رسید به خونه و دید ای دادِ بیداد! در خونه چارتاق بازه و حیاط بههم ریختهس و خبریام از بزغالههای قشنگش نیست. دودستی زد تو سرش و صدا زد: «شنگول من، منگول من، آی حبهی انگور من/کجایین؟». حبهی انگور از پشت ذغالا یواشکی نگاه کرد. تا دید مامانش اومده، پرید بیرون؛ رفت بغل مامان بزی و ماجرای گرگ بدجنس و شنگول و منگول رو براش تعریف کرد. بز زنگولهپا وقتی ماجرا رو شنید، عصبانی شد. گفت باید همین الان برم و بزغالههامو از تو شکم گرگ بدجنس نجات بدم. با حبهی انگور نشستن فکر کردن و یه نقشه کشیدن.
مامان بزی رفت و یه ظرف بزرگ از شیر خوشمزهی خودشو برد برای آهنگر محله. آهنگر یه قلپ از شیر خورد. دور دهنشو پاک کرد و گفت: «بهبه! چه خوشبو و چه خوشطعم!/ خیالت راحت و جمع/ بگو هرچی دلت خواست/ بسازم بیکم و کاست».
بز زنگولهپا از آهنگر خواست تا شاخهاشو حسابی تیز کنه و یه سوزن بزرگ هم براش درست کنه. آهنگر دست به کار شد و هرکاری بز زنگولهپا گفته بود، کرد.
بز زنگولهپا رفت در خونهی گرگ بلا. محکم در زد و از پشت در گفت: «گرگ پلید ناقلا/ زود باش بیا که اومده مامانبزِ زنگولهپا/مامانبزی با شاخ تیز اومده/ شنگول و منگولش رو زود پس بده». گرگ بلا که دراز کشیده بود رو تشکش و تازه داشت خوابش میبرد، چشماشو مالید و گفت: «چی میگی بزی؟/برو پی کارت دیگه وقت خوابه/سروصدات بدجوری رو اعصابه/شنگول و منگولت رو خوردم واسهی ناهارم/برو که میخوام بعد ناهار بخوابم». بز زنگولهپا که دید گرگه نمیخواد از جاش بلند شه، با شاخهای تیزش محکم به در زد. در خونهی گرگ بلا تکون محکمی خورد و یه سوراخ بزرگ توش درست شد. گرگه از جا پرید و اومد دید بله؛ در خونهش سوراخ شده. با عصبانیت درو وا کرد و دید یه بز بزرگ با شاخهای تیز وایساده دم در. گفت: «کی گفت درو سوراخ کنی با شاخت؟/زنگولهپای پررو، دیگه اومدم سراغت!». بعد دندونای ریز و پنجههای تیزشو نشون بز زنگولهپا داد. مامانبزی خندهی بلندی کرد و گفت: «وای وای وای! ترسیدم!/منو نخوری گرگ بلا!/آهای! منم مامانبز زنگولهپا!/همین حالا/بزغالههای منو زود پس بده/وگرنه وقت جنگ ما اومده». گرگ خمیازهای کشید و گفت: «برو بابا من پس نمیدم غذامو/باهات میجنگم؛ ببینی تیزی پنجههامو». بز زنگولهپا گفت: «گرگ کلکباز بلا/وقت غروب، زودی بیا رو تپه/با شاخ من بشی چلاق و چپه». خلاصه بچهها، گرگه و بز زنگولهپا قرار گذاشتن که وقت غروب، روی تپه با هم بجنگن.
بز زنگولهپا رفت خونه و ماجرا رو برای حبهی انگور تعریف کرد. گرگ بلا هم یه دستی به دندونا و پنجههاش کشید. دید مثل همیشه تیز نیستن. رفت پیش آهنگر و گفت: «آهای آهای عمو بیخیال بیکار/سوهانتو از روی تاقچه بردار/خوب تیز کن ناخونامو، دندنامو/میخوام بجنگم با بزی؛ بجنب؛ بدو!». آهنگر از طرز حرف زدن گرگه اصلاً خوشش نیومد. پرسید: «اگه تیز کنم دندوناتو/تمیز کنم ناخوناتو/بگو ببینم/زحمت من رو دیدی/مزد منو چی میدی؟». گرگه با خودش گفت: عجب آهنگر پرروییه! اون باید خوشحالم باشه که دندونای گرگ بزرگ رو تیز میکنه. تازه، مزدم میخواد؟ بعد دست کرد تو جیبش و دوتا تیکه استخون کثیف درآورد و داد به آهنگر و گفت: «دوتا استخون، برای ناهار و شامت/ببین چهقدر میخوامت!». آهنگر حسابی از دست گرگ عصبانی شد. برای همین، وقتی گرگ نشست تا اون دندونا و ناخوناشو تیز کنه، روی دندونا و ناخوناش چسب ریخت تا حسابی کند و ضعیف بشه. گرگ هم که فکر میکرد الان دیگه دندونا و ناخوناش حسابی تیز شده، با خوشحالی رفت خونهش و تا غروب خوابید.
وقت غروب، مامان بزی و گرگ رفتن روی تپه. گرگ با پنجههاش به طرف مامانبزی حمله کرد، اما پنجههاش تیز نبودن. مامانبزی خندید. شاخهای تیزشو به گرگه نشون داد. گرگه پرید و با دندوناش شکم مامان بزی رو گرفت، اما دندوناش لیز بودن و سر خوردن. مامانبزی بازم خندید و شاخهای تیزشو نشون داد. بعد، با دستای قوی خودش، گرگه رو گرفت و دستاشو بست. بهش داروی بیهوشی داد و بعد، با شاخهای تیزش شکم اونو پاره کرد. شنگول و منگول رو بیرون آورد و توی شکم گرگ بدجنس رو پر از سنگ کرد. اونوقت، از حبهی انگور، سوزن و نخ گرفت و شکم گرگ رو دوخت. بعدشم دستای گرگ رو باز کرد و با بچههاش، خوشحال و خندون به طرف خونهشون رفت. وقتی گرگ بیدار شد، راه افتاد به طرف خونه، اما به خاطر سنگا، شکمش خیلی سنگین شده بود و تا فردا صبحش طول کشید تا برسه به خونه. گرگ بلا از اون به بعد، همیشه مجبور بود با اون سنگای سنگین تو شیکمش اینور و اونور بره، ولی عوضش یاد گرفت که دیگه کلک نزنه و وقتی کسی کاری براش انجام میده، حتماً به اندازهی کارش بهش مزد بده و ازش تشکر کنه.
بزغالههای قصهی ما هم یاد گرفتن که قبل از تصمیم گرفتن، اول خوب فکر کنن و حواسشونو حسابی جمع کنن.
عزیزای دلم، قصهی ما به سر رسید و کلاغ قصهها بازم به خونهش نرسید!
دیدگاهتان را بنویسید