• خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
فهرست
  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.

هیچ محصولی در سبدخرید نیست.

بازگشت به فروشگاه
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

منو
جستجو کردن

هیچ محصولی در سبدخرید نیست.

بازگشت به فروشگاه
0 تومان 0 سبد خرید

ورود/عضویت

  • خانه
  • رویدادها
  • دوره‌ها-کارگاه‌ها
    • همه‌ی دوره‌ها و کارگاه‌های توکا
    • مهارت‌های نوشتن
    • قصه‌گویی
    • کتاب‌خوانی
    • قصه-هنر
    • قصه در کسب و کار
    • دوره‌های آفلاین
    • معرفی استادان توکا
    • فرم درخواست دوره
  • قصه‌ها
    • قصه‌های ویدیویی
    • قصه‌های صوتی
    • قصه‌های متنی
  • پادکست
  • مقالات
  • قصه‌گویی در جهان
  • کتاب‌
    • راهنمای انتخاب کتاب
    • مرور‌نوشت‌ها (معرفی کتاب)
    • توکتاب – دورهمی کتاب‌های زیر 83 صفحه
    • توکتاب طلایی
  • وبلاگ
  • فروشگاه
    • کتاب
    • کارت قصه‌گویی
    • پیکسل
    • سایر محصولات فروشگاه
  • اخبار
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما

صدای هزار هزار پرنده در گوش من است (ابوعلی سینا)

3 مهر 1402
توکاشناس، قصه‌های متنی
صدای هزار هزار پرنده در گوش من است

تازه روی درخت جاگیر شده بودم که ریحانه خاتون از ته باغ، با آن چشم‌های تیزش مرا دید. چنگ زد به صورتش و دوید سمت من. چنان آه بلندی کشیدم که او هم صدایم را شنید. حریفِ اصرار و لج‌بازی ریحانه نمی‌شوم. انگار مامان‌ستاره او را مأمور کرده تا مراقب جان من و برادرم، محمود باشد.
شاخه را محکم‌تر گرفتم. بالاتر نمی‌شد بروم. درخت توت بزرگ‌ترین درخت باغ بود و شاخه‌های تنومندش قد کشیده بودند به آسمان. تا ریحانه خاتون برسد، آن‌قدر وقت داشتم که آسمان را نگاه کنم و با ابرها شکل‌های زیبا بسازم، به خانه‌های کاه‌گِلی نگاه کنم که نور خورشید، اُریب روی آن‌ها افتاده بود. به جوجه‌های پرسروصدای داخل لانه‌ی روی شاخه نگاه کنم و چند توت چاق و چله و شیرین و آب‌دار بچینم که هیچ وقت زیر درخت، نمی‌توانستم مثل آن‌ها را پیدا کنم.

صدای هزار هزار پرنده در گوش من است

ریحانه رسید و دوباره به صورتش چنگ زد. گفت: «قربان قدتان بروم؛ بیایید پایین که اگر خانم شما را این‌جا ببیند، روز من را مثل شب سیاه می‌کند!».

گفتم: «ریحانه خاتون، این بالا خیلی زیباست! شما نگران نباش! من هم برایتان توت‌های درشت می‌اندازم. همان پَرِ دامنتان را توی دست بگیرید؛ من نشانه‌گیری‌ام خوب است».

ریحانه کمی مردد بود، اما لبه‌ی دامنش را بالا گرفت. مشتی توت درشت ریختم توی دامنش.

پرنده‌ی مادر با یک ملخ در منقار برگشته بود و مشکوک به من نگاه می‌کرد. ملخ توی منقار سار دست‌وپا می‌زد، اما چند دقیقه بعد، جوجه‌ها را سیر کرده بود و صدایشان کم شده بود. این بالا، وقتی خورشید نورش را به برگ‌های درخت توت می‌اندازد و وقتی برگ‌ها با نور بازی می‌کنند و سایه درست می‌کنند، یاد آن آیه می‌افتم که حکیم برایم تفسیر کرد: «آسمان‌های هفت‌گانه و زمین و کسانی که در آن‌ها هستند، همه تسبیح‌گوی خدایند.»[1] من این بالا می‌بینم و می‌شنوم که نور خورشید و برگ‌ها و صدای پرندگان و صدای باد و سیرسیرِ حشرات انگار تصویرها و آوازهای ستایش خدایند.

دوباره ریحانه خاتون داد زد: «شیرین‌کام باشی حسین جان! چه‌قدر گوارا بود! اما حالا جان مادرتان، بیایید پایین! آن بالا خطرناک است». 

من مادرم، ستاره بانو، را خیلی دوست دارم؛ آن‌قدر که می‌توانم با یاد کردن اسمش، به سرعت شاخه‌های درخت توت بزرگ را پایین بیایم؛ حتی اگر گوشه‌ی لباسم به درخت گیر کند و پاره شود و ریحانه خاتون جیغ بکشد و من بپرم پایین.

مادرم، ستاره بانو، از جیغ و صدای ریحانه توی باغ آمده بود که من به سرعت، از در به کوچه دویدم. صدای مادرم توی گوشم بود: «حسین جان، چرا آرام نمی‌گیری؟».

توی کوچه، صلاح‌الدین و سعید نشسته بودند. گفتم: «برویم رودخانه ماهی بگیریم؟». بلافاصله قبول کردند. گفتم: «من ظرف ندارم و اگر به خانه بروم، دیگر نمی‌توانم از دست ریحانه فرار کنم». سعید گفت: «برای تو هم از خانه ظرف می‌آورم. چه غم داری؟».

توی رودخانه رفتم. در قسمت کم‌عمق، مسیر آب را با چند سنگ بستیم. صلاح‌الدین کاسه‌اش را پر آب کرد و من پشت سد سنگی ماندم. من شکار ماهی را خوب بلدم. با یک حرکت سریع می‌توانم آن‌ها را غافل‌گیر کنم. این بار توی مشتم چند مارماهی کوچک گرفتم. به‌شتاب، آن‌ها را در کاسه‌ی مسی صلاح‌الدین انداختم. یک‌باره صلاح‌الدین فریادی کشید و کاسه‌ی مسی از دستش افتاد. مارماهی‌ها دوباره در آب افتادند و فرار کردند. سعید داد زد: «بی‌عرضه! چه‌کار کردی؟». من متعجب مانده بودم.

صلاح‌الدین که دستش را می‌مالید، گفت: «تا ماهی‌ها را انداختی توی کاسه، انگار به دستم شلاق زدند». به کاسه‌ی مسی نگاه کردم. آن را برداشتم و پرآب کردم. سعید مارماهی خودش را ریخت توی کاسه‌ی مسی. انگار یکی به کف دستم شلاقی دردناک زد. 

قصه‌ی صوتی بز زنگوله پا

قصه‌ی صوتی بز زنگوله‌پا​

نویسنده :

افسانه‌ای به روایت رویا یدالهی شاه‌راه

قصه‌گو:

رویا یدالهی شاه‌راه

ناظر هنری:

زینب حاجی‌محمدزاده

تدوینگر صوتی:

آرش ربانی

گروه سنی:

کودک

موضوع:

مهارت‌های زندگی

من مادرم، ستاره بانو، را خیلی دوست دارم؛ آن‌قدر که می‌توانم با یاد کردن اسمش، به سرعت شاخه‌های درخت توت بزرگ را پایین بیایم؛ حتی اگر گوشه‌ی لباسم به درخت گیر کند و پاره شود و ریحانه خاتون جیغ بکشد و من بپرم پایین.

مادرم، ستاره بانو، از جیغ و صدای ریحانه توی باغ آمده بود که من به سرعت، از در به کوچه دویدم. صدای مادرم توی گوشم بود: «حسین جان، چرا آرام نمی‌گیری؟».

توی کوچه، صلاح‌الدین و سعید نشسته بودند. گفتم: «برویم رودخانه ماهی بگیریم؟». بلافاصله قبول کردند. گفتم: «من ظرف ندارم و اگر به خانه بروم، دیگر نمی‌توانم از دست ریحانه فرار کنم». سعید گفت: «برای تو هم از خانه ظرف می‌آورم. چه غم داری؟».

توی رودخانه رفتم. در قسمت کم‌عمق، مسیر آب را با چند سنگ بستیم. صلاح‌الدین کاسه‌اش را پر آب کرد و من پشت سد سنگی ماندم. من شکار ماهی را خوب بلدم. با یک حرکت سریع می‌توانم آن‌ها را غافل‌گیر کنم. این بار توی مشتم چند مارماهی کوچک گرفتم. به‌شتاب، آن‌ها را در کاسه‌ی مسی صلاح‌الدین انداختم. یک‌باره صلاح‌الدین فریادی کشید و کاسه‌ی مسی از دستش افتاد. مارماهی‌ها دوباره در آب افتادند و فرار کردند. سعید داد زد: «بی‌عرضه! چه‌کار کردی؟». من متعجب مانده بودم.

صلاح‌الدین که دستش را می‌مالید، گفت: «تا ماهی‌ها را انداختی توی کاسه، انگار به دستم شلاق زدند». به کاسه‌ی مسی نگاه کردم. آن را برداشتم و پرآب کردم. سعید مارماهی خودش را ریخت توی کاسه‌ی مسی. انگار یکی به کف دستم شلاقی دردناک زد. 

گفتند یک پسر شانزده ساله مگر چه‌قدر از طب و پزشکی می‌داند که می‌خواهد این سردار را معالجه کند. سردار از اسب به زمین افتاده بود و پایش بی‌حرکت شده بود. با مالش و درمان‌های دیگر خوب نشده بود. من چند کاسه‌‌ی مسی روی پای برهنه‌ی سردار گذاشتم. مارماهی‌ها توی ظرف سفالی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. طبیبان پیر با تمسخر و تحقیر نگاه می‌کردند. یکی آرام گفت: «این کودک همان حسین، پسر عبدالله است؟ همان که به بوعلیِ سینا مشهور است؟ واقعا عقل درستی دارد؟». دیگری گفت: «معلوم می‌شود!».

نفسی کشیدم و توی ظرف‌ها آب ریختم. مارماهی‌ها را گرفتم و توی آبِ ظرف‌های مسی رها کردم. ناگهان سردار فریاد بلندی کشید و پایش را به شدت تکان داد. همه حیرت کردند. گفتم: «این مارماهی‌ها در ظرف مسی، برق تولید می‌کنند و این برق می‌تواند عصب بیمار را که از کار افتاده، تحریک کند. این کار را چند بار انجام بدهید؛ بیمار به یاری خداوند، خوب می‌شود».

از اتاق که بیرون می‌رفتم، یکی پرسید: «پزشک جوان، این را از کدام کتاب آموخته بودی؟». خندیدم و گفتم: «از یک بازی‌ کودکانه آموخته‌ام و البته من تمام کتاب‌های پزشکی کتاب‌خانه‌ی سلطنتیِ امیر نوح سامانی را خوانده‌ام و عصب‌ها و بیماری‌های آن‌ها را کاملاً می‌شناسم».

پزشک پیر به دوستش گفت: «راستی، اسمش چه بود؟». دوستش گفت: «مشهور است به شیخ‌الرئیس، بوعلیِ سینا. او را حجت‌الحق هم می‌گویند».

زندگی پرحادثه‌ی من تازه شروع شده بود. هزار هزار پرنده‌ی بی‌قرار در گوشم آواز می‌خواندند و صدای دور مادرم، ستاره که می‌گفت: «حسین جان، چرا آرام نمی‌گیری؟».

پانوشت

[1] تُسَبِّحُ‌ لَهُ‌ السَّمَاوَاتُ‌ السَّبْعُ‌ وَ الْأَرْضُ‌ وَ مَنْ‌ فِيهِنَ‌ وَ إِنْ‌ مِنْ‌ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ‌ بِحَمْدِهِ‌ وَ لکِنْ‌ لاَ تَفْقَهُونَ‌ تَسْبِيحَهُمْ‌ إِنَّهُ‌ کَانَ‌ حَلِيماً غَفُوراً. (سوره الاسراء آیه‌ی 44.)

نویسنده: عزت صدیقی لویه

مطالب مشابه

مردی که هرگز نمی میرد. ( معرفی فردوسی)

مردی که هرگز نمی میرد. ( معرفی فردوسی)

3 مرداد 1403
گیتی و شاپور از انتهای باغ با داد و فریاد، مادرشان را صدا می‌زدند تا رسیدند به خانه. نفس‌نفس می‌زدند. فردوسی ه
بیشتر بخوانید...
باغ جادویی بود، اما…

باغ جادویی بود، اما…

3 بهمن 1402
در روزگاران گذشته، یک مرد باغ‎داری بود که همه اونو می‌شناختن. چرا این مرد باغ‌دار رو می‌شناختن؟ چون این پیرم
بیشتر بخوانید...
قصه‌ی ماه‌پیشونی – روایت مناسب قصه‌گویی کودکان امروز

قصه‌ی ماه‌پیشونی – روایت مناسب قصه‌گویی کودکان امروز

3 دی 1402
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. اون زمونا که آسمون آبی‌تر بود و شبا تو آسمون، ماه بزرگ‌تر و پرنورتر م
بیشتر بخوانید...

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
دسته‌ها
  • اخبار
  • افسانه‌ها
  • تکنیک‌های قصه‌گویی
  • تکنیک‌های نویسندگی
  • توکاشناس
  • توکتاب
  • داستان‌های قرآنی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • ضرب‌المثل
  • قصه‌گویی
  • قصه‌های شاهنامه
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • قصه‌های ویدیویی
  • مراکز قصه‌گویی
  • مرورنویسی
  • مقالات
  • مناسبتها
  • مهارت‌های زندگی
  • وبلاگ

کتاب‌خوانی             قصه‌گویی              مهارت‌های نوشتن   

  • مهارت‌های نوشتن
  • قصه‌گویی
  • کتاب‌خوانی
  • دوره‌های آفلاین
  • قصه‌های ویدیویی
  • قصه‌های صوتی
  • قصه‌های متنی
  • مراکز قصه‌گویی
  • راهنمای انتخاب کتاب
  • وبلاگ
  • درباره‌ی ما
  • تماس با ما
تمام حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به موسسه‌ی توکا انوشه دستان پرداز است.
Youtube Whatsapp Instagram icon--white