توکتاب شمارهی 31 – زندگی خصوصی درختان
موضوع توکتاب سی و یکم گفتوگو دربارهی کتاب زندگی خصوصی درختان اثر آلهخاندرو سامبرا، با ترجمهی ونداد جلیلی بود.
در ابتدای نشست، مجری، خانم دکتر رویا یدالهی، دربارهی اسم جذاب کتاب و بی ارتباط بودن اسم با محتوای کتاب سخن گفت. خانم یدالهی گفت: «در یکی از مرورهایی که بر این کتاب نوشتهاند، گفتهاند موضوع کتاب دربارهی زندگی درختی به نام بائوباب است، اما وقتی کتاب را میخوانیم، متوجه میشویم صحت ندارد و این فقط یک ماجرای فرعی کوچک از داستان اصلی است». او توضیحات تکمیلیاش را به پایان نشست و بخش جمعبندی صحبتها موکول کرد.
اولین نفر که تازه به جمع توکتابیها اضافه شده بود، آقایی از همسایگان بود، بازنشستهی آموزش و پرورش. او دربارهی علاقهمندیاش به کتابهای روانشناسی و تفاوت این جمع با سایر نشستهای نقد کتاب در سطح شهر گفت. دوست جدیدمان در پايان نشست هم دوباره سخن گفت و تأکید کرد که صمیمیت و حس عاطفی این جمع بر نقد علمی و خشک کتابها کاملاً برتری دارد و این حُسن آن است که شامل همهي علایق و سلایق میشود.
دوست بعدی از عنوان کتاب شروع کرد که در دو جای رمان به آن اشاره شده، یکی در آن بخش داستان که پدر ناتنی از درختها برای دانیلا (دختر خوانده) صحبت میکند و در آنجا دانیلا یادآوری میکند که بزرگ شده و نیاز به شنیدن قصه ندارد؛ دفعهی دوم آنجا که دو درخت بائوباب و صنوبر با هم از خانمی صحبت میکنند که دستهایش دراز شده و نقاش است. او گفت: «نویسنده همانندیِ انسانهای دیوانه را با طبیعت نشان میدهد. طنزهای داستان هم جالب بود؛ مثلاٌ “از بچگی شعار من این بوده: یا بندشلوار یا عینک. من بند شلوار را انتخاب کردم”. حالا اینکه چه ارتباطی بین این دو است، نویسنده چیزی نگفته است! اما موضوع و مفهوم کلی داستان عشق و ناپایداری آن است؛ هرچند من ارتباطش را با عنوان کتاب (زندگی خصوصی درختان) متوجه نشدم. بخشی از داستان هم ذهنی است و اتفاقها در ذهن خولیان میگذرد. زبان ترجمه را هم پسندیدم».
دوست بعدی ما معلم بازنشسته و یکی از اعضای ثابت نشستها بود. او تأکید کرد که تطبیق اسمها با شخصیتها برایش سخت بوده و زمان برده تا هر شخصیت را با نامش منطبق کند. در ادامه گفت: «من برای این کتاب به جمع بندی نرسیدم، یعنی رویدادها و اتفاقها و داستانها مرا به یک جمعبندی نرساند و مرا یاد داستانی انداخت: مردی به مغازهی پرندهفروشی رفت و پرندهای خواست که حرف بزند. پرندهفروش که فهمید او آدم ساده و زودباوری است، به او جغدی داد. بعد از چند ماه، مرد پیش پرندهفروش آمد و گفت: “این پرندهای که دادهای، حرف نمیزند، ولی خیلی دقت میکند”. نتیجهگیری من از این کتاب هم همینطور است».
نفر بعدی گفت: «به نظر من، این داستان خوبی است که یک نفر دارد آن را بد تعریف میکند، یعنی ایدهی داستان خوب بود، اما بد نوشته شده بود. شخصيت بچه برای من جالب و قابل تصویرسازی ذهني بود. بائوباب و صنوبر که در پارک بودند، تضاد زیستی قابل توجهی دارند. بائوباب درختِ مناطق سردسیر، اما بلوط درخت منطقهی گرمسیر است. این دو درختِ بیربط مثل دو آدم بیربط، در داستان، کنار همند، اما نویسنده نتوانسته بود این ایده را خوب دربیاورد. جملهی طلایی كتاب برای من این بود: “خولیان اصلاً نمیخواست رمان بنویسید و صرفاً دلش میخواست فضایی مهآلود و پیوسته تدارک ببیند و خاطراتش را در کیفی بگذارد”». نظر دوست ما اين بود كه بچه در آینده، از پدر یا مادرش یاد میکند، اما ناپدری هیچ جایگاهی در ذهن او ندارد و او را اینطور میشناسد که دوست داشته رمان بنویسد، اما چیزی ننوشته. ترجمه از نظر اين دوستمان بسیار ضعیف بود، به ویژه در كاربرد ضمیرها، صفتها و جملهبندیها.
نفر بعدی گفت: «من با اینکه به رمان علاقهمندم، دربارهی این داستان، خیلی حرفی ندارم. فکر و خیالهاي مرد در بازهي زماني دیر كردن ورونیکا برایم منطقی نبود. اگر کودکي بود كه ترس از جدایی داشت، برایم باورپذیرتر بود. کتاب برای من سخت پیش میرفت. از ديد من، موضوع کتاب تنهایی و ترسهای انسان بود».
نفر بعدی گفت: «چرا این کتاب را انتخاب کردید؟ من هم نمیدانم در جلسه چه بگویم. بخشهای کتاب به هم بیارتباطند. یا این شکلی که نویسنده خودش را داخل داستان میکند، انگار نویسندهاي ناشی است كه ميخواهد یک سبک جدید اختراع كند. نکتهي جالبش روایت زندگی همه انسانهاست كه یک روز میآیند، یک روز میروند یا تنها میشوند. نیامدن ورونیکا هم منطقی ندارد. چیزی از زندگی این دو نفر هم نمیگوید».
دوست بعدی که کتاب را تا نیمه خوانده بود، گفت: «فکر میکنم نویسنده انسانها را به درخت تشبیه کرده و در واقع از زندگی خصوصی و شخصی انسانها سخن میگوید. به هر حال اسم کتاب خیلی زیبا بود و دلیل رأی دادن من به آن هم همین عنوان کتاب بود. من بر خلاف دوستمان فکر میکنم این اضطراب نیامدن ورونیکا در خولیان کاملاً قابل درک بود. به نظرم این اضطراب یا سناریو چیدن شخصیت در داستان در نهایت به این نتیجه میرسد که آینده قابل پیشبینی نیست. برای من هم کتاب سختخوان بود».
دوست بعدی با انتقاد از انتخاب این کتاب گفت که بیشتر از ده صفحه نخوانده است و کتاب گیرایی لازم را نداشته است. او پرسید: «حد و اندازهي تعلیق تا کجاست؟ تا کجا نویسنده میتواند تعلیق و ماجراهای ناتمام در داستان بگذارد؟».
اما مهمان بعدي ما گفت كه کتاب را دوست داشته، چون وقت خواندن، سریع پیش ميرفته است. او گفت: «کتاب ماجراها را بیهوده کش نداده بود. تبدیل شدن راوی به نویسنده و بعد به کودک، زن و پدر برایم جالب بود؛ به خصوص كه بدون شروع فصلي جديد اتفاق افتاده بود. کتاب با اینکه تعلیق داشت و پایان آن باز بود، نخ تسبیح درستی داشت و ما در هیچ جای داستان پرت نشدیم و ارتباطها را دریافت میکردیم. این کتاب روایت یک ذهن فرّار است، مثل ذهن من و برایم جالب و دوست داشتنی بود».
در پايان گفتوگوها، مجری به نکتههای جالبی دربارهي کتاب اشاره کرد. خانم یدالهی به دلالتهای سياسي کتاب (مثلاً ماجراي مادري كه ترانههاي چپگرا را جوري ميخواند كه انگار ترانههاي دست راستي است) اشاره کرد و گفت: «احتمالاً این کتاب اشارات سیاسی هم دارد كه براي خوانندهي ناآشنا با تاريخ شيلي قابل دريافت نيست. کتاب بعد از سقوط پینوشه نوشته و منتشر شده. وقتی وقايع هولناکی در تاریخ یک کشور رخ ميدهد، پرسشي كه پيش ميآيد، اين است كه نسلی که بخشی از عمرش در آن گذشته، جهان را چهطور میبیند؟
ما در این داستان، سه شخصیت اصلی ورونیکا، خولیان و دانیلا را داریم، مادر و دختر و ناپدری، اما محور و شخصیت اصلی از ديد من، خولیان است. او استاد دانشگاه و نویسنده است و نویسنده کسی است که سرگذشت مردم را مینویسد، اما خولیان نوشتن را همواره به تعویق میاندازد. او فقط روزهای یکشنبه مینویسد و مدام خط میزند. حتی رمان خواندن دانیلا هم محصول تخيلات خولیان است. انگار نسل آنها نسل درب و داغانياند که نمیتوانند حتی یک رابطهي عاشقانه داشته باشند يا چيزي را تمام كنند، نسلي خسته و بيانرژی، منتظر چیزی که نوشته شود، اما امیدی نیست که عشقی شکل بگیرد یا داستانی نوشته شود.
اين داستان مرا یاد افسانهي مرد بدبخت انداخت. در اين قصه، مردی که براي بهتر كردن زندگياش از روستا به شهر آمده، فریب زني را ميخورد و مجبور ميشود نوزادي را قبول كند كه از او نيست. مرد بدبخت فرزند را دم در مسجد رها ميكند، اما مؤذن مسجد او را ميبيند و دنبالش میکند و میگوید بالاخره کسی را که بچهها را دم در مسجد میگذارد و فرار میکند، یافته است و نُه بچهي دیگر هم به او میدهد! مرد بدبخت همينطور در ادامهي قصه، از مسئوليتهايي كه به او واگذار ميشود، فرار ميكند و در آخر داستان، حتی پر کردن یک قمقمهي آب را هم نميتواند انجام بدهد و باز فرار ميكند و قصه با فرار او تمام ميشود. در این افسانه، شخصيت اصلي تعهدي به زندگی ندارد، رویایی ندارد، هیچ برنامهای ندارد، مثل خولیان که خانهي گرانقيمت ورونيكا را اجاره ميكند، اما حتي وسيلهاي ندارد كه در آن بگذارد و آن را پر كند. این آدم ترسوست و هیچ نقشی را نمیپذیرد. او هیچ كاري را کامل نمیکند، چه پرورش گل، چه مراقبت از عشقی که دارد».
خانم یدالهی در پایان، با اشاره به ترجمهي کتاب گفت: «کاش مترجم در مقدمه و پانوشتهاي کتاب، دربارهي ارجاعات و بستر خلق اثر توضیح میداد. به طور کلی، ترجمه ضعیف بود، اما من از کتاب بدم نیامد. برخي موقعيتهاي آن شبیه موقعیت ما بود و البته انتظار ما را از اسم کتاب برآورده نکرد».
این نشست با مراسم كوتاه جشن تولد يكي از دوستان توكا و گرفتن عکس یادگاری پایان یافت.
کتاب توکتاب 32 طبق قرار قبلی، خنگمان میکنند: نقشهي پنهانی مدارس اجباری اثر جان تیلور گاتو با ترجمهي دنیا امیری و دلآرم فلاحی از انتشارات جهاد دانشگاهی مشهد خواهد بود.
وعدهی دیدار ما، سهشنبه 29 خرداد 1403 در خانهی توکا.
به امید دیدار!
لینک دریافت کتاب الکترونیک
سایر جلسات توکتاب
توکتاب شمارهی 40 – سر کلاس با کیارستمی
-
توکتاب شمارهی 38 – دوست بازیافته از فرد اولمن
23 مهر 1403 -
توکتاب شمارهی 36 – مادر و پنجاه سال زندگی در ایران
21 مرداد 1403
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
سلام و درود و سپاس
اگرچه در دورهمی شما عزیزان شرایط حضور نیست و این اولین بار است که گزارش جلسه کتابخوانی را خواندم و چه ایده بسیار ارزشمندی است وقتی جلسه ای ضبط و یا بصورت آنلاین نمیشه شرکت کرد ؛ حداقل از تجربیات و نظرها بهره مند خواهیم شد ؛ اگر چه حضور در جلسه و گفتمان و خواندن کتاب از قبل و بدون هیچ پیش ذهنیتی ؛ میتواند تفکر برانگیز باشد و خرد جمع کامل کننده .ممنون بزرگوار عزیزم.
از شما دوست عزیز توکایی ممنونیم. امیدواریم که شرایط حضور رو هم بتونید فراهم کنید و نظراتتون رو بشنویم. خیلی خوشحال هستیم که گزارش توکتاب برای شما مفید بوده.