اپیزود شماره 4 – طوفان
11 اردیبهشت 1403

خب عزیزای دلم، رسیدیم به اون بخش قصهمون که ساینا و نوشا همدیگه رو پیدا کردن، با هم دوست شدن و تصمیم گرفتن سفرشون رو به سمت کوههای زیبای زاگرس شروع کنن. براتون گفتم که اونا هرچی میتونستن، دربارهی سفرشون اطلاعات جمع کردن و داشتن آماده میشدن که تو یه «روز مناسب»، سفرشون رو شروع کنن، اما…
اون روز صبح هوا ابری بود. ساینا از روزای ابری خوشش میاومد. میرفت لب دیوار باغ مینشست و منتظر بارون میشد. بارون که میگرفت، نوکشو باز میکرد تا قطرههای بارون بره تو دهنش. خیلی این کارو دوست داشت. بعضی وقتا قطرههای بارونو دنبال میکرد تا ببینه آخرش به کجا میرسن یا به مورچهها و سوسکای طلایی نگاه میکرد که بدوبدو فرار میکردن و یه جایی خودشونو قایم میکردن. ساینا بعضی از بهترین آوازاشو زیر بارون میخوند و اونقدر زیر بارون میموند تا حسابی خیس خیس میشد؛ دست آخر میرفت زیر برگای بزرگ چنار قایم میشد و منتظر میموند بارون بند بیاد و کمکم پراش خشک بشن. خانوم و آقای دلقندی هم از دور مواظبش بودن و به کاراش میخندیدن. اونا هم به خاطر ساینا عاشق بارون شده بودن.

بیشتر بدانیم
شناسنامه اثر
نویسنده و راوی:
رویا یدالهی شاهراه
تدوین:
یگانه پویندهفر
امور هنری:
زینب حاجی محمدزاده
تهیهکننده:
موسسهی توکا انوشهی دستان پرداز
گردنآویز پرطلایی
5.00
1 رای
دوستای خوبم، من میخوام یک جور پر عجیب به شما معرفی کنم. یک پر که نه برای پروازه، نه برای گرم کردن پرنده، نه برای زیبایی (هرچند واقعاً قشنگه). این پر یک پرِ جادوییه.
31
130,000 - 150,000 تومان
دیدگاهتان را بنویسید