قصهی مهربانترین پدربزرگ نقاش – محمود فرشچیان
خودش قصهاش را اینطور شروع میکند که «پدر و مادر من افرادی مذهبی بودند. مادرم از عاشقان حضرت امام حسین (ع) بود. کافی بود که فقط نام امام حسین(ع) را بشنود تا سیل اشک از گونههایش روان شود؛ در تولد آن حضرت، گریهی شوق و در شهادت آن بزرگوار گریهی غم. من در این فضا بزرگ شدم.»
«پدرم تولیدکننده و تاجر فرش معروفی در اصفهان بود. وقتی شیفتگی فرزندش به طراحی و نقاشی را دریافت، او را برای فراگرفتن نقاشی به کارگاه دوست خود، حاج میرزا آقا امامی اصفهانی، فرستاد. آنجا با طرحها و نقشهای دورهی تیموری و صفوی آشنا شدم.»
«از کودکی آدمی در خود فرو رفته و درونگرا بودم. گچبریهای سرستونها و بخاریها و دیوارهای منزل ما و نقوش بعضی از تابلوها، ذهن مرا به خود مشغول میکردند. از همان خردسالی از نقوش و رنگها، غرق در حیرت میشدم و خطوط موازی و مدوری که با دستهای پرقدرت هنرمندان بر صفحهی کاغذ نقش میبست، مرا به اعجاب و شگفتی وامیداشت. روحیهی عشق به هنر در همان زمان در من تقویت شد.»
فرشچیان در هنرستان هنرهای زیبای اصفهان دیپلم عالی گرفت. میگفت: «این هنرستان، یک مؤسسهی هنری جالب بود که 80 سال از تأسیسش میگذشت و من روزهای شکوفاییاش را به خاطر دارم. هنرستان آنقدر رونق و رواج داشت که مقامات مهم جهان هرگاه که به ایران میآمدند از این هنرستان دیدن میکردند. یادم هست ملکهی انگلیس و هلند به این هنرستان آمدند.»
محمود فرشچیان، نقاش و نگارگر مشهور ایرانی، متولد 4 بهمن 1308 است. او خالق تابلوهای ماندگار «شام غریبان»، «عصر عاشورا»، «ضامن آهو»، «ابراهیم در گلستان» و… است.
او در سال 1385 بهعنوان مهربانترین پدربزرگ دنیا هم انتخاب شد. وقتی قرار شد زیباترین تابلوهای جهان را به ایستگاه فضایی میر ببرند، یکی از تابلوهای فرشچیان را هم بردند. فرشچیان در دل ایرانیها جا دارد، نه بهخاطر اینکه مهربانترین پدربزرگ دنیاست یا تابلوهایش را به ایستگاه فضایی بردهاند، برای اینکه احساسات ایرانیها را زیبا کشیدهاست.
فرشچیان میگوید: «من اعتقاد دارم ماندگارترین آثار آنهایی هستند که با مذهب رابطه دارند.»
محمود فرشچیان میگوید:
«قبل از انقلاب زمینی در خیابان گاندی داشتم که داشتیم آن را میساختیم. دو- سه روز به تمام شدن ساختمان و روزی که باید چک بنا و نجار را میدادم، مانده بود. چکی که دادم افتاد به بعد از تاسوعا و عاشورا. همه جا تعطیل بود و نتوانستم پولی برای پر کردن حسابم پیدا کنم. هر ترفندی که زدم پول پیدا نکردم؛ فقط به خدا گفتم که خدا! تو بزرگی، کمکم کن.»
«نشستم یک گوشهی خانه دعا کردم، نه فقط برای این منظور، مثل همیشه. همین جوری که دعا میکردم زنگ خانه را زدند. روی در خانه یک تابلوی کوچک زده بودم که رویش نوشته شده بود: «نقاشی محمود فرشچیان». دیدم یک ماشین بزرگ دم خانه نگه داشته. یکی پیاده شد، گفت: «شما نقاشی مینیاتور دارید؟»
«گفتم: «بله.» به آقایی که در ماشینش نشسته بود، اشاره کرد و گفت: «این آقا مسافر خارج از کشور است و از صبح به من میگوید برایم نقاشی مینیاتور پیدا کن. هی میگویم امروز عاشوراست و همه جا تعطیل است، قبول نکرد و گفت برویم شاید پیدا کنیم. داشتیم از خیابان ولیعصر میرفتیم که دیدم خیلی شلوغ است؛ از این کوچه آمدیم که تابلوی شما را دیدم.»
«هر دو آمدند کارگاه، وقتی تابلوها را دیدند حیرت کردند. گفتند ما همین را میخواستیم. از من تابلو گرفتند و سه- چهار برابر پولی که لازم داشتم تابلو خریدند. همان موقع سجده کردم و گفتم که خدا تو اینقدر بزرگی و ما نمیدانیم.»
دیدگاهتان را بنویسید