یک دکتر حسابی
پستچی یک بسته از مادامشکلاتی آورده است. ما دلمان پر میزند که پدر زودتر بیاید و شکلاتهای خوشمزه را بخوریم.
به انوشه ميگويم: «از کجا معلوم که این بسته از طرف مادام شکلاتی باشه؟». انوشه ميگويد: «مطمئنم» و ميگويد دستخط مادام را میشناسد و حتی آدرس انگلیسیاش را برایم ميخواند. باید شب شود تا پدر به ما درس بدهد. امشب نوبت سعدیخوانی است که من و انوشه عاشقش هستيم.
مادر کنار ما مینشيند و گوش میدهد. بعد از درس سعدی، نوبت شنيدن يك قصه از زندگي پدر است، از آن قصههایی که هیچ وقت تمام نمیشوند. خانهی ما تجريش است و من شبهاي تجريش را و هواي دلچسب آن را دوست دارم. وقتي پدر براي ما كتاب ميخواند، باد از پنجره توي خانه ميوزد و پردههاي پرنقشونگار را آرامآرام تكان ميدهد.
من و انوشه عاشق قصههای زندگي پدر هستيم. انوشه ميگويد: «ايرج، به نظر من، قشنگترين قصهی زندگي پدر مال آن وقتي است كه در مدرسهی مذهبي كاتوليكها درس ميخواند». انوشه راست ميگويد. آن موقع، راهبههاي سختگير متنهای ديني را در مدرسه براي بچهها ميخواندند، ولي پدر از مادرش ياد گرفته بود كه آرام و زيرلب قرآن بخواند و شبها هم به جاي دعاهاي كاتوليكها، نادعلي بخواند.
پدر برایمان تعریف کرده بود که در کودکی به دلیل شغل پدرش که در سفارت کار میکرده، به لبنان رفتهاند. پدر نگفته بود، اما ما میدانستیم که آن روزها پدربزرگ با خانواده نامهربان بوده و آنها را در لبنان رها کرده و پدر و عمو برای اینکه او از تحصیل محروم نشود، در شرایط بدِ مالی و با آن زندگی سختی که داشتند، مدرسهی مذهبی مسیحیان در لبنان را برای تحصیل او انتخاب کردند.
انوشه همیشه میگوید این داستان زیباست، چون مادربزرگ و پدر و عمو بهترین تصمیم را در سختترین روزها گرفتند؛ چون پدر حتی در روزهای سخت هم یادش بود که یک ایرانی است؛ مسلمان است و یادش بود که باید کجا و برای که خدمت کند.
من از سختیهای قصهی پدر غمگین میشوم، اما در عوض، قصهی آن وقتهایی که توانست بیمارستان گوهرشاد را تأسیس کند و اولین دستگاه رادیولوژی را به ایران بیاورد یا طرح تأسیس دانشگاه تهران را ارایه کرد و پایهگذار دانشکدههای علوم و فنی تهران و اولین رصدخانهی نوین ایران شد، خوشحالم میکند.
پدر استاد دانشگاه است. در دانشگاه تهران و دانشکدهی علوم -که خودش طرح آن را داده و آن را افتتاح کرده- درس میدهد. او آنقدر تلاش کرد تا توانست رشتهی فیزیک و مؤسسهی اتمی را در ایران راه بیندازد. پدر دانشجوهایش را خیلی دوست دارد و دوست دارد رشد کنند و موفق بشوند. او از آنها ميخواهد مقالههای دانشگاهی را به زبان انگلیسی بخوانند. خیلی وقتها با صدای در، پدر میگويد: «ایرج، درو باز کن! دانشجوهام هستند». در را که باز میکنم، یک یا چند دانشجو پشت در هستند و مؤدبانه میگویند: «منزل پرفسور محمود حسابی؟» و من آنها را تا اتاق پدر راهنمایی میکنم.
پدر به آنها کمک میکند فیزیک، انگلیسی، فرانسه و آلمانی و حتی ادبیات یاد بگیرند، چون خودش خیلی چیزها بلد است. این را از حرفهای شاگردانش میفهمم. پدر لحظهای بیکار نیست. در اتاقش مینویسد و مینویسد؛ میخواند و میخواند.
وقتی صدای ماشین پدر ميآيد، من و انوشه ميدويم سمت در. پدر ميخندد و ميگويد: «چه خبر شده…؟».
من و انوشه داد ميزنيم: «مادام شکلاتی بسته فرستاده!».
پدر خوشحال ميشود. انگار منتظر نامه بوده است. توی اتاقش ميرود و ما هم دنبالش. مادر ميگويد امان بدهیم تا پدر لباسش را دربیاورد و بابا ميخندد و ميگويد ایرادی ندارد. بسته را باز ميكند. درست حدس زدهایم؛ مادام یک بسته شکلات خوشرنگ و لعاب فرستاده است. جیغ ميکشیم و بالا و پایین ميپریم. مامان بسته را ميگيرد. بابا نامه را ميخواند و چهرهاش باز ميشود. مامان سؤالی نمیپرسد. پدر آهی از سر آرامش ميکشد و ميگويد: مادام حالش خوبه. شب نامهش رو براتون میخونم». مامان ميگويد: «اول شام؛ بعد شکلات!».
شام ميخوریم. میز جمع شده است و دوباره نور کمجان لوسترها افتاده است روی تابلوهای نقاشی و خط. من و انوشه شکلاتهای خوشمزهی فندقیمان را برداشتهايم. زرورق جذابش حالمان را خوش میکند. پرده کنار رفته و باد خنکی داخل میآيد. لازم نيست بدویم و عینک پدر را بیاوریم یا دیوان سعدی را. پدر بسیار منظم است. همه چیزش از قبل آماده است.
پدر و مادر روي صندليهاي چوبي اتاق نشيمن نشستهاند تا براي ما كتاب بخوانند.
پدر ميگويد: «امروز سعدی میخونیم. انوشه خانم و آقا ایرج، دفترهاتون رو هم بیارید که چند سرمشق هم بنویسید. شعر با خط خوش زیباتره» و برایمان حکایتی از سعدی ميخواند:
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند زِ ابن عبدالعزیز
***
که بودش نگینی در انگشتری
فرومانده در قیمتش جوهری
پدر ادامهی شعر را ميخواند و برايمان معنايش را ميگوید. از سخاوت و دستودلبازی ابن عبدالعزیزِ ثروتمند ميگويد که در روزهایی که قحطی و گرسنگی بیداد میکرد و همه از شدت گرسنگی میمردند، نگین قیمتیِ انگشترش را فروخت و برای مردم گرسنه نان خرید. بعضی او را سرزنش کردند که دیگر مثل این جواهر و نگین به دست نخواهی آورد و او در حالی که اشک میریزد، میگوید: «زشت است وقتی دیگران گرسنهاند، من به زینت خودم فکر کنم». پدر ميگويد: «یک صفحه با قلم نی بنویسید:
خُنُک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
صدای قلم پدر که به ما سرمشق میدهد، مثل صدای نتهای پیانو است. من و انوشه تلاش میکنيم مثل پدر بنویسیم و به صدای نامه خواندن پدر گوش میکنيم.
پدر با مادر حرف میزند. او خیلی به مادر احترام میگذارد و همیشه يك مَثَل فرانسوی را تکرار میکند که ميگويد: «مرد موفق را از زنش بشناس». او به مادر ميگويد برای خانم لولا تعریف کرده است که بچهها به او مادام شکلاتی میگویند و او از این اسم خیلی خوشش آمده است. به مادر ميگويد مادام توي نامه قبلی نوشته بوده که همسر عزیزش فوت کرده و او حالا دیگر دوست ندارد از خواب بیدار شود. نوشته بوده دیگر نمیتواند صبحها پس از برخاستن از خواب، پرده را کنار بزند و به طلوع خورشید که همیشه عاشق و شیفتهی آن بوده و از آن، توان و انرژی میگرفته و شاید حتی به عشق همان بوده که فیزیک میخوانده و سالها دربارهی فضا مطالعه میکرده، حتی نگاهی بیندازد!
من دارم کلمهی «آسایش» را مینويسم و به انوشه نگاه ميكنم که او هم مثل من، برای مادام، غمگین و ناراحت است، مثل مادر که عمیقاً درک میکند مادام از چه درد بزرگی حرف میزند.
ما تمرین خط میکنیم و پدر همانجا جواب نامهای را که دفعهی قبل برای خانم لولا نوشته و پست كرده بوده، برای مادر ميخواند:
لولای عزیز، نامهی سراسر اندوه تو را خواندم. کاش در کنارت بودم!
اما میخواهم به یک موضوع بسیار دقیق توجه کنید که برای روشن شدن آن، مثالی از طبیعت برایتان میآورم: در فصل بهار، به اقتضای طبیعت و مسلماً به خواست خداوند، بوتهای، ساقهای را از خود رشد میدهد. در بهار، آن ساقه غنچهای ظریف و قشنگ میدهد و سپس در بهترین و دلنشینترین زمان بهار، آن غنچه تبدیل به زیباترین گل جهان میشود. ناگهان تندباد و رگباری ناخواسته آغاز میشود و دانههای تگرگ زیباترین گل جهان را نابود میکند و تمام زحمات یکسالهی آن بوته را از بین میبرد.
حال سؤال من از شما لولای عزیز، به عنوان دوستی قدیمی و آگاه، این است که آیا در سال بعد، این بوته باز هم از خواست خداوند اطاعت میکند؟ ساقهی جدید و گل زیبای دیگری را رشد میدهد یا برای همیشه از گل دادن صرفنظر میکند؟ پیشنهاد من به شما لولای عزیز، این است که ما انسانها نیز در زندگی، طبیعتمان طبیعت گل باشد.
من و انوشه هر دو به پدر نگاه ميکنیم و به چشمان نمناک مادر که با تحسین و غرور به پدر نگاه میکند. پدر نفسی ميكشد و به ما ميخندد و ميگويد: «حالا مادام شکلاتی یک بسته شکلات فرستاده و نوشته که او هم همان گل است و دوباره رشد میکند. دوباره بلند میشود و با خورشید دوست میشود».
پدرم، پروفسور محمود حسابی، آدم بزرگی است؛ نه فقط چون خیلی برای ایران تلاش ميكند. بزرگ است، چون همهی انسانها را عاشقانه دوست دارد و برای آنها احترام قایل است؛ چون پدرم معلم عشق است.
من و انوشه مثل خيلي از شبها داريم به صداي پيانو و ويلون نواختن پدر گوش ميكنيم و سرمان روي پاي مادر است تا خوابمان ببرد.
دیدگاهتان را بنویسید